سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

 

سه شنبه 12/2/91

چند تا از بچه ها بودن که پیام رسان بودن وظیفه اونا این بود که صبح زود با صدای اذان اول (قبلن گفتم که توی مدینه برای نماز صبح دو تا اذان می گفتن اولیش تقریبا یه ساعت قبل از وقت ادان صبح بود برای اینکه مردم مطلع بشن و نافله شب بخونن و دومیش هم که وقت اذان صبح بود)  توی راه روهای هر طبقه راه می رفتن و با صدای بلند و خشن داد می زدن نمازه... نماز ... تا بچه ها از خواب بیدار شن.

بیدار که شدم ساعت تقریبا سه و 20 دقیقه بود رفتم حموم دوش گرفتم و رفتم مسجد تصمیم گرفته بودم که هیچ شبی نافله شبم ترک نشه اگر چه گذشت زمان ثابت کرد که چندان نتونستم به این تصمیم پای بند باشم.

به مسجد که رسیدم ساعت یک ربع به 4 بود تا اذان 45 دقیقه مونده بود شروع کردم به خوندن قرآن طبق برنامه ای که برای خودم ریخته بودم باید روزی 5 جزء می خوندم تا توی مدینه قرآن رو ختم کنم ولی همون روز اول دو جزء عقب افتاده بودم به خودم امیدواری می دادم که اشکالی نداره جبران می کنم اینکه حالا چطوری می خواستم جبران کنم چندان مشخص نبود.

بعد از نماز صبح و نماز میت که قبلن هم توضیح دادم که خیلی دوسش داشتم طبق برنامه همیشگی از درب بلال خارج شدم که برم بقیع. طبق معمول هر روز ازدحام توی این مسیر خیلی زیاد بود و آدامایی که تابلو های کاروانهاشون رو بال گفته بودن تا احتمالن دسته جمعی زیارت برن و روحانی براشون درباره بقیع توضیح بده و هر روز این اتفاق در بقیع در حال تکرار بود چون هر روز کاروانای جدیدی وارد مدینه می شدن و این برنامه روز اول همه کاروانا بود.

ازدحام و شلوغی  توی بقیع خیلی زیاد بود. هوا هنوز تاریک بود و به سختی می شد از روی کتاب زیارتنامه خوند. چاره ای نبود جز اینکه فقط وایستی و تماشا کنی و آروم آروم اشک بریزی چون گریه کردن هم اینجا ممنوع بود هر چند بعضی ها نمی تونستن جلوی بغضشونو بگیرن و گاه گاهی صدای گریه آدمهایی رو می شنیدی که سعی می کردن یه جوری خودشونو کنترل کنن تا صداشون زیاد بلند نشه...

هوا که روشن تر شد خودمو به ردیف های حلوی جمعیت رسوندم و کتابو باز کردم تا زیارتنامه بخونم... سعی می کردم خودمو پشت آدمایی که ردیف جلوتر بودن استتار کنم و کتابو پایین بگیرم تا مامورایی که جلو وایستاده بودن متوجه نشن چون اگه می دیدن تذکر می دادن هر چند دقیقه یه بار یکی از مامورایی که جلوم وایستاده بود تذکر داد که آهای عینکی کتاب ببند کتاب ممنوع... آین ها شرک هست... منم کتابو آروم می بستم و جام رو عوض می کردم و چند لحطه بعد دوباره شروع می کردم...

خلاصه بعد ار کلی پنهان کاری زیارت که تموم شد رفتم تا توی قبرستان قدم بزنم... کنار هر کدوم از قبرا طبق معمول هر روز روحانی کاروان ها زائرا رو جمع کرده بودن و داشتن براشون توضیح می دادن و تعدادی هم مامورا امر به معروف که مدام سعی می کردن از توقف زادرا کنار قبرا جلوگیری کنن ...

خیلی خلاصه و مفید ...این تنها وصفی بود که برای این سخنرانی ها می تونستم بگم بر خلاف جاهای دیگه که فشاری برای سخنرانی نبود و روحانی هاخیلی پر حرفی می کنن و توضیح زیاد می دن اینجا تمام سعیشون این بود که خیلی خلاصه حرف بزنن...

کنار یادبود شهدای واقعه حره که تقریبا قسمت شمالی بقیع میشد وایستاده بودم و توضیحات یکی از روحانی ها رو گوش می دادم که حاج آقای طباطبایی امام جماعت مسجد دانشگامون رو دیدم... نمیدونید چقدر حس خوبی به ادم دست می ده وقتی یک اشنا رو توی یک کشور غریب میبینه که اصلن توقع نداره ببینش ...

چند قدمی رو باهاش همراه شدم هر چند همراهی باهاش اونقدر لذت بخش بود که از چند قدم هم تجاوز کرد توضیحاتی که راجه به قبور می داد خیلی با حرفای دیگران فرق داشت مثلا قبر ابوسعید خدری را می گفت در واقع قبر فاطمه بنت اسد مادر امام علی (ع) هست یا در مورد قبور دیگه ...

بعد از دقایقی از جاج آقا جدا شدم و رفتم به طرف قبر عثمان بن عوف که خلیفه سومه تقریبا وسطای بقیع می شد اونجا هم البته چند تا مامور امر به معروف نشسته بودن و مراقب بودن ولی چیزی که جلب توجه می کرد این بود که اولن خیلی خلوت بود و دوما به نظر می رسید که هر روز اونجا رو جارو می کنن تا تمیز و مرتب باشه چند تا زائر ایرانی هم که شاید این تمیزی و مرتبی توجهشون رو بد جوری جلب کرده بود مشغول گرفتن عکس یادگاری بودن بدون اینکه مزاحمتی متوجه اونا بشه و البته از این کار ظاهرن خیلی هم خوشحال بودن ...

چند قدم اون طرف تر یه پیرمرد رو دیدم که داشت با تبلت از قبرا و کبوترای بقیع که خیلی هم زیاد بودن فیلم می گرفت...یه پیرمرد مسن تقریبا 70 ساله که ریشای نامرتب و بلندی داشت و لباس مندرسی پوشیده بود  و البته پابرهنه بود و به نظر هندی می رسید ...پیش خودم گفتم خدایا پیرمرده رو ببین پول نداره یه دمپایی بخره بکنه پاش اونوقت تبلت داره اما من که اینقدر جوونم و کلی تحصیلات دانشگاهی دارم هنوز نمی دونم تبلت چیه و حتی یه بار نگرفتم دستم ببینم چه مزه ایه!!!!

...آفتاب کم کم داشت بالا میومد تصمیم گرفتم برگردم هتل ولی توی بقیع سر راه با مجتبی برخورد کردم یه کم که جلوتر اومدیم یکی از مامورای امر به معروف داشت با یه نفر درباره مسایل دینی صحبت می کرد و فصیلت عمر و ابوبکر و صحابه چندتایی ایرانی ها دروش جمع شده بودن .مجتبی گفت چند لحظه صبر کن ببینیم چی میگه منم علیرغم اینکه میل زیادی نداشتم وقتمو پای این چیزا بذارم وایستادم .

... بعد از چند لحظه که گذشت مجتبی وارد بحث شد ماموره که البته سیاه پوست بود و یه کاور فیروزه ای هم پوشیده وبد و چفیه قرمزی هم رو سرش انداخته بود با یه داشداشه سفید (لباس فرم مامورای امر به معروف) رو کرد به مجتبی و گفت : هل تحب ابوهریره؟ هل تحب سیدنا عمر؟ هل تحب سیدنا ابوبکر؟؟؟؟

مجتبی هم پشت سر هم می گفت : لا...لا...لا.... لماذا تحبهم( یعنی برای چی باید اینا رو دوست داشته باشم؟)

خلاصه مامور هم شروع کرد به تعریف و تمجید از صحابه و اینکه خدا توی قرآن گفته از صحابه راضی شده و... مدام هم یه آیه قرآن می خوند که در باره صحابه بود و هی به مجتبی می گفت :شف... شف ... اسمعنی ...اسمعنی...مجتبی هم که زیر بار نمی رفت برگشت به ماموره گفت مگه پیامبر نگفته من کنت مولاه فهذا علی مولاه . فضیلت علی بیشتره یه فضیلت خلفا؟؟؟

مجتبی اینو رو که گفت ماموره دید حرفی برای گفتن نداره چندتا از همکاراشو صدا زد که بیان بهش کمک کنن منم که حس کردم اوضاع زیاد مناسب نیست دست مجتبی رو گرفتمو از معرکه کشیدمش بیرون و اومدیم هتل ...

صبحونه رو که خوردیم بهترین کاری که می شد انجام داد این بود که بریم اتاق و بخوابیم ...

ادامه دارد...


[ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 9:5 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

بقیع به روایت حسام و محمد رضا

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ چهارشنبه 91/4/28 ] [ 9:2 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

دوشنبه 11/2/91

بعد از جلسه آموزشی رفتم اتاق و خوابیدم. بیدار که شدم اذان ظهر رو گفته بودن و می دونستم دیگه به نماز جماعت نمی رسم به همین خاطر ترجیح دادم بیشتر استراحت کنم.مخصوصا اینکه از ظواهر اینطور بر میومد که بچه های اتاق 108 بیرون بودن و یا اینکه اونا هم مثل من خسته بودن و استراحت را به سر و صدا ترجیح داده بودن.

روی تخت دراز کشیده بودم وتوی حالت خواب و بیداری بودم که حمزه اومد.

حمزه وروردی 88 رشته علوم قرآنی و حدیث دانشگاه خودمون بود. خوزستانی بود و زبان مادریش عربی بود. لاغر اندام بود و قد کشیده ای داشت و مثل اکثر عربا خیلی زود عصبانی می شد و از کوره در می رفت.به خاطر آشنایی که با زبان عربی داشت باهاش هم اتاقی شده بودم که بتونم به عنوان مترجم ازش استفاده کنم ولی خوب توی کاروان با چندتا همزبون خودش آشنا شد و بیشتر اوقات با اونا بود و یه جورایی در این زمینه تیرم به سنگ خورد و البته خب طبیعی هم بود منم اگه یه همزبون پیدا می کردم ترجیح می دادم با اون باشم تا دیگران. علاقه خاصی داشت تا یه دشداشه (پیرهن عربی) بگیره هرچی باشه اون یه عرب بود و باید اصالت خودش رو حفظ می کرد.

خلاصه وقتی اومد خیلی گرفته و عصبانی بود. رفته بود دشداشه بخره دو تا جوون عرب که فروشنده بودن جلوی در رو گرفته بودن و توی مغازه راهش نداده بودن چون ایرانی بود و البته فیلمهایی رو از یوتیوب بهش نشون داده بودن که پر بود از اتهام و تخریب شیعه و با توجه به این تبلیغات مسموم بر علیه شیعه و ایرانی ها ذهنیت خیلی بدی نسبت به شیعه پیدا کرده بودن. همین عامل باعث شده بود تا از ورودش به مغازه ممانعت کنن. البته حمزه یه جای دیگه هم رفته بود برای خرید دشداشه ولی از اونجایی که دنبال یه جنس خوب می گشت و معمولن این جور جنسا رو هم باید توی فروشگاه های لوکس خریداری کرد بازم به علت امتناع فروشنده نه تنها موفق نشده بود که دشداشه بخره بلکه با برخورد های توهین آمیزی مواجه شده بود (که این هم نشات گرفته از فرهنگ جاهلیت عرب حجازه که بعد از گذشت بیش از 1400 سال از ظهور اسلام هنوز رگه هایی از اونو میشد به وضوح دید).

به هر حال رفتم ناهار خوردم و اومدم دوباره خوابیدم. بیدار که شدم وقت نماز عصر بود(.عربا هر روز 5 نوبت نماز می خوندن نماز صبح که حدودا 20 دقیقه بعد از وقت اذان بود، نماز ظهر که اونم 20 دقیقه بعد از اذان میخوندن، نماز عصر که حدودا ساعت یک ربع به 4 وقتش بود و نماز مغرب 10 دقیقه بعد از وقت اذان و نماز عشا هم حدودا یک ربع به 9 خونده میشد توی این فاصله های 20 دقیقه ای بین اذان و نماز هم به خوندن نافله مشغول میشن به جز نماز مغرب و عشا که وقت نافله اون بعد از نمازه. اونا واقعن خیلی به نماز و نافله اهمیت میدادن وقتی صدای اذان شنیده میشد بلافاصله همه راه میفتادن به سمت مسجد النبی اگرچه که می گفتن مغازه ها موظفند وقت نماز تعطیل کنن وگرنه پوستشونو می کنن ولی در مورد مردم عادی اینطوری نبود اونا واقعا اهمیت زیادی به نماز می دادن.)

سریع وضو گرفتم و رفتم مسجد النبی نماز ظهر رو خوندم و بعد نماز عصر رو به جماعت خوندم همون جای همیشگی یعنی باب بلال . نماز عصر که تموم شد نوبت نماز میت بود؛ مکبر صدا زد الصلاه علی الرجلین یرحمکم الله... بعد از نماز میت طبق برنامه ریزی قبلی که انجام داده بودم تا روزی 5 جزء قران بخونم، شروع به خوندن قران کردم . ولی دو تا دانشجو کنارم نشسته بودن که ترجیح دادم به جای خوندن قرآن با اونا آشنا بشم و صحبت کنم.

یکیشون بچه کرج بود و اون یکی تهرانی. با کاروان دانشجو های تهران اومده بودن . اونا هم مثل خیلی از زائرای ایرانی تحت تاثر ظواهر سنی قرار گرفته بودن و تو ذهنشون شبهه های زیادی بوجود اومده بود اگر چه سعی می کردن به روی خودشون نیارن ولی فهمیدن این موضوع از حرفایی که می زدن کار چندان سختی نبود.

تقریبا یک ساعتی با اونا صحبت کردم از تجربیات سفر قبلیم براشون گفتم و اونا هم گفتن که امروز یک روحانی رو دیدن که مامورای امر به معروف و نهی از منکر بقیع به اتهام دادن نقشه بقیع به یک زائر اندونزیایی دستگیر کردن وبردنش(البته از این اتفاقا اونجا زیاد می فتاد)همین طور از یه جوون دانشجو که داشته با هدفون زیارت عاشورا توی بقیع گوش می داده که یکی از مامورا هدفونو از گوشش کشیده بود و گوشی موبایلشو کوبیده بود به زمین.

البته در مورد چیزای دیگه ای هم بحث کردن . در مورد اینکه عمر و ابوبکر آدمای خوبی بودن و در مورد اینکه چقدر اینا به نماز اهمیت می دن و ....

...نماز مغرب رو که خوندم بعد از مجلس گعده با حسین و بهزاد و علی که تقریبا تا ساعت ده طول کشید دوباره رفتم مسجد تا هم نماز عشا رو بخونم و هم اینکه بتونم توی روضه دو رکعت نماز بخونم .

در مورد بهزاد که قبلا توضیح دادم. حسین دانشجوی رشته عمران بود مثل بهزاد اونم دانشگاه سبزوار درس می خوند ولی بر خلاف بهزاد که خیلی هیکلی بود لاغر مردنی بود استیل بدنش مثل معتادا بود!!! ولی خیلی با مرام بود ... بزرگترین تفریحش توی کاروان این بود که از به اتاق بچه ها زنگ می زد و اونا رو سر کار می ذاشت...علی هم که تقریبا نسبت فامیلی با بهزاد داشت و اونهم دانشجوی عمران بود ولی دانشگاه فردوسی در می خوند... توی مدینه بیشتر وقتم رو با این سه نفر که هم اتاقی بودن و البته امید که قبلن در موردش توضیح دادم می گذروندم....

....نماز عشا رو که خوندم رفتم روضه ... قبلن فکر کنم در مورد این توضیح داده بوده بودم ... از باب السلام که وارد مسجد النبی میشدی بعد از چند ده متر ستونای مسجد یه شکل دیگه بود و به وضوح از ستونای دیگه مشخص بود که این بخش اصلی مسجد قبل از توسعه بوده جلوتر که می رفتی باز ستوای یه شکل دیگه می شد ستوانیی که قطور بود و شکل کاشی دورش با ستونای دیگه فرق داشت از اینجا به بعد دیگه قسمت اصلی مسجد که در دوران پیامبر بوده شروع میشد ... اول منبر پیامبر بود ...چند قذم بعدش محراب پیامبر و و به فاصله دو سه تاستون دیگه خونه پیامبر بود...همه فرشای مسجد النبی قرمز بود اما این بخش فرشای سبز رنگی داشت تا از قسمتای دیگه مجزا باشه این قسمت خیلی شلوغ بود و کمی اونطرفتر از پشت منبر این حدیث پیامبر که فرمودن: ما بین بیتی و منبری روضه من ریاض الجنه نوشته شده بود....به خاطر همین فضیلت خیلی از زائرا تلاش داشتن تا اونجا نماز و یا قرآن بخونن ستون وقود، ستون قرعه، ستون ابولبابه و.... همه توی این قسمت و بعد از منبر و محراب پیامبر بود و کمی این طرف تر داخل روضه جایگاهی بود موذن اون بالا اذان می گفت: این قسمت از مسجد چند تا شرطه وایستاده بودن تا مثلا به برقراری نظم کمک کنن به هر زحمتی که بود خودمو رسوندم به کنار ستون ابولبابه یا همون ستون توبه دو رکعت نماز خودنم و می خواستم دو رکعت دیگه بخونم که یهو چشم شرطه به من افتاد و وقتی دید ایرانی هستم دستمو گرفت و به بیرون از روضه هدایتم کرد بعد روضه خونه پیامبر بود که نرده های سبز رنگی داشت و قبر پیامبر هم همونجا بود سه تا حجره کنار هم بود که اولی خونه پیامبر بود و بعد اون قبر پیامبر و کنارش قبر ابوبکر و بعدش هم قبر عمر قرار داشت البته همه اینا داخل همون اتاقایی که گفتم بودن و تقریبا در فاصله نیم متری دیواری به ارتفاع حدود نیم متر کشیده بودن و چند تا شرطه و مامور امر به معروف اونجا قدم می زدن تا کسی به در دیوار خونه پیامبر دست نزنه روی این نرده ها چند تا سوراخ دایره ای تقریبا به قطر 20سانتیمتر بود که مردم همین طور که رد می شدن دولا می شدن و از اونجا داخل خونه رو می دیدن مامورا هم(اعم از چفیه قرمزا و پلیساشون) بشدت اخمو خشن بودن و به عکاسی و ایستادن و زیارت خوندن خیلی حساس بودن ....

همین طور که داشتم یواش یواش و همراه به ازدحام جمعیت پیش می رفتم یکی از زائرای ایرانی رو دیدم که از غفلت مامورا استفاده کرد و گوشی موبایلشو تا نزدیک همون سوراخی که گفتم برد جلو تا از داخل خونه عکس بگیره چند تا عکس که انداخت یکی از مامورا متوجه شد و اومد سراغش و ایرانی بد بخت هم که حسابی ترسیده بود یه جورایی به غلط کردن افتاد و بعد از کلی التماس و قول به اینکه عکس رو پاک می کنه تونست از دست مامور سعودی خلاص بشه از در که اومدیم بیرون (باب جبرییل که دقیقا میشه روبروی باب السلام) نگاه عاق اندر سفیهی بهش انداختم و اونم برای اینکه که زیر لب غرولندی کرد و گفت .... بیشعور فکر کرده من عکسو پاک می کنم....منم بهشش گفتم واعا ارزششو داشت؟؟؟؟ اونم بدون اینکه جواب بده سرش انداخت پایین و رفت....

توی حیاط مسجد همین طور داشتم سرگردان و حیران قدم می زدم و توی حال وهوای خاصی بودم...هنوز برام باورش سخت بود که اومدم مدینه و برام باورش سخت تر که دارم جایی قدم می زنم که روزی جای پای پیامبر و ائمه بوده...توی حال و هوای خودم بودم که دیدم از یه جایی صدای روضه میاد یکی از در های حیاز مسجد که به بقیع منتهی می شد اومدم بیرون...چند تا از زائرای یکی از کاروان ها از طلمت و سکوت شب استفاده کرده و روبروی درمانگاه جبرییل که در موقعیت شمال غربی مسجد قرار داشت به صورت گروهی نشسته بودن و یک نفذ داشت براشون مداحی می کرد و روضه می خوند...منم از فرصت استفاده کرده و یه گوشه کنار اونا نشستم ولی چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که بلافاصله سر و کله مامورای سعودی پیدا شد و با تهدید و رفتار نامناسبی مانع از این کار شدن و اونا را متفرق کردن(کلا سعودی ها از تجمع بشدت وحشت داشتن و خیلی شدید با اون برخورد می کردن )....

ادامه دارد...


[ چهارشنبه 91/4/14 ] [ 12:31 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب