سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب


سه شنبه 12/2/91

بعد از نماز مغرب و عشاء و خوردن شام با امید ، حمید و بزرگوار !!!( اسم مستعار یکی از بچه های کاروان بود چون تکیخ کلامش بزرگوار بود ما هم برزگوار صداش می کردیم بچه یزد بود و دانشجوی کارشناسی ارشدحسابداری و البته خیلی هم مذهبی بود درست نقطه مقابل حمید ...تنها چیزی که این دو تا را به هم نزدیک کرده بود هم اتاقی بودنشون بود و گرنه هیچ سنخیتی با هم نداشتن...)به قصد بازار رفتن از هتل اومدیم بیرون ...هرچند من تمایلی به بازار رفتن نداشتم ولی خب چکار کنم که به حمید قول داده بودیم....

ته خیابونی که هتل ما توش بود به مسجد غمامه ختم می شد البته دادگستری مدینه هم چندصد متری پایین تر از هتل ما بود و ساختمانش اونقدر جذاب بود که حمید رو وسوسه کنه که بخواد جلوش عکس یادگاری بندازه هرچند اونقدر از برخوردهای امنیتی باهاش حرف زدیم که منصرفش کردیم ...پایین تر از اون هتل وسام بود که یکی از کاروانای دانشجویی مشهد اونجا بودن ... برای دیدن یکی از بچه هایی که دوست بزرگوار بود رفتیم اونجا ... واقعن هتل خیلی قشنگ و شیکی  بود و لابی خیلی زیبایی داشت...البته نسبت به هتلی که ما توش ساکن بودیم...از قرار معلوم چون شب چهار شنبه بود دعای توسل داشتن و همین مسئله باعث شد که خیلی تمایلی نداشته باشیم اونجا بمونیم ...

البته قرار بود مثلن من راهنمای بچه باشم ...کلی پیششون بلوف زده بودم که به زبان عربی مسلطم اونا هم دلشون خوش بود که با من هستن و مشکلی بابت زبان ندارن ...همین جوری خیابون رو داشتیم قدم میزدیم برای اینکه بچه ها رو دور بزنم و نفهمن که زیاد عربی بلد نیستم مثلن رفتم توی یه کوچه که آدرس بپرسم و اونا رو هم سر کوچه گداشتم چند لحظه بعد بدون اینکه هیچپگونه اطلاعاتی کسب کرده باشم اومدم و دوباره به راهمون ادامه دادیم و اونا هم فکر می کردن حتمن من آدرسی چیزی پرسیم و با قوت فلب بیشتری همراهیم می کردن...

 ...امید علاقه خاصی به عینک فروشی داشت ...میخواست پز فریم عینکشو بده که خیلی شیک و گرون قیمت بود می گفت یکی از آشناهاشون از کره آورده -هر چند جنوبی یا شمالیش رو مشخص نکرد -و اگه کره ایها بفهمن که این فریم وارد ایران شده خودکشی می کنن!!!!آخه نیست که ما تحریم هستیم!!!...بالاخره بعد از اینکه چندتا مغازه عینک فروشی رفتیماز یه مغازه پوشاک بچه سر در آوردیم که فروشنده اون یمنی بود و یه همکار بنگلادشی هم داشت باهاش همکلام شدیم ...21 سالش بود ازدواج کرده بود و دوتا بچه هم داشت و منتظر سومیش بود ...از اینکه چرا من هنوز توی سن 28 سالگی مجردم کلی تعجب کرده بود...هرچند همکار بنگلادشیش هم با اینکه 27 سال داشت هنوز مجرد بود ...(از اینجا به بعد متن شطرنجیه چون مذاکراتی که بین ما توی مغازه شکل گرفت مورد منکراتی داره و قابل ذکر نیست و ممکنه وبلاگم رو فیلتر کنن)...

بعد از اینکه خریدامون رو یا بهتر بگم خریداشون رو انجام دادیم به هتل برگشتیم و البته سر راه برای اینکه دل حمید نشکنه جلوی دادگستری مدینه هم چند تایی عکس یادگاری گرفتیم ...به هتل که رسیدیم خیلی خسته شده بودیم و توی لابی نشستیم تا استراحت کنیم ....معاون مدیر هتل هم توی لابی بود همکلامی باهاش البته یه اتفاق خوشایند در پی داشت و ما رو به خوردن چایی دعوت کرد و ما هم بلافاصله و بدون هیچ درنگی پیشنهادش رو قبول کردیم ...

...ساعت تقریبن نزدیکای 2 بود و باید می رفتم و می خوابیدم هرچند اثرات این دیر خوابیدن بعدن خودشو نشون داد...

ادامه دارد... 



[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 11:43 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]


سه شنبه 12/2/91

طبق معمول هر روز ساعت 10 جلسه آموزشی بود ولی از اونجایی که مباحث جلسه برای من یه جورایی حکایت همون ضرب المثل زیره به کرمان بردن رو داشت ترجیح دادم به جای رفتن به جلسه برم حموم و دوش بگیرم چون این کار رو خیلی مفید تر از جلسات آموزشی می دونستم.

جلسات آموزشی معمولن چیز خاصی از توش در نمیومد، یا مدیر کاروان میومد شعر میخوند و برنامه ها را اعلام می کرد و چند تا تذکر  می دادو یا اینکه روحانی چند تا مسئله پیش پا افتاده فقهی می گفت و روایت هایی هم از زندگی پیامبر که برای من چندان تازگی نداشت.

تقریبا نیم ساعتی تا اذان مونده بود که رفتم مسجد النبی ...طبق معمول هر روز همون جای همیشگی یعنی باب بلال نماز ظهر را با جماعت خوندیم و البته نماز عصر رو هم فرادا خوندیم ... خادمای مسجد در حال کشیدن پرده های ویژه بودن که قسمت روضه رو جدا می کرد تا طبق معمول هر روز بعد از نماز ظهر تا نماز عصر برای استفاده خانما آماده بشه... همراه امید و دو سه تا از بچه های دیگه تصمیم گرفتیم تا توی مسجد کمی قدم بزنیم و البته من هم اونا را ببرم و محل سقیفه رو که الان شهرداری مدینه است و در موقعیت شمال شرقی مسجد قرار داره شون بدم...

مسجد خلوتِ خلوت شده بود و ما داشتیم قدم زنان به طرف یکی از در های خروجی می رفتیم که یهو یه نفر زد روی شونه هام و با لهجه غلیظ عربی گفت: حاجی ...حاجی...نزدیک بود از ترس قلبم از حرکت وایسته ...رنگ صورتم مثل گچ سفید شده بود ...برگشتم دیدم یه عرب هیکلی با دشداشه و چفیه قرمز داره نگام میکنه...دقت که کردم دیدم بهزاد و حسین هستن ...ماشاءالله بهزاد با اون لباسای عربی و چفیه قرمز و نحوه راه رفتنش که موقع قدم برداشتن پاهاشو خیلی باز می ذاشت با مامورای امر به معروف و نهی از منکر عربی مو نمی زد ...ظاهرن از امروز صبح این لباسا رو پوشیده بود تا مامورای بقیع فکر کنن اینم یکی از خودشونه و موقع عکس انداختن توی بقیع کمتر براش مزاحمت ایجاد کنن...

....

بعد از ظهر قرار بود بریم بعثه رهبری ...ظاهرن یه مراسم ویژه برای کاروانای دانشجویی ترتیب داده بودن...

طبق معمول همیشه تا همه بچه ها آماده بشن باید ساعتی رو منتظر میموندیم...توی این فرصت کوتاه سعی می کردم قرآن بخونم تا از برنامه ای که برای ختم قرآن توی مدینه داشتم عقب نمونم و از طرفی وقتم هم تلف نشه...

برای رفتن به بعثه باید مسیری حدودن 15 دقیقه ای رو پیاده می رفتیم اگرچه گرمای طاقت فرسای مدینه کمی ما رو اذیت می کرد ولی فرصت مناسبی بود تا کمی بیشتر خیابونای شهر مدینه رو ببینیم ...البته فرصت مناسبی هم بود برای بعضی از بچه ها که از روز اول مسحور ماشینای مدل بالای خارجی -که مدل های مختلفش به وفور در خیابونای مدینه یافت می شد- شده بودن  تا بتونن حسابی با اونا عکس یادگاری بگیرن هر چند که بعضیا حتی نمیدونستن برای عکس انداختن باید چه جوری کنار ماشین وایستن و این موضوع بعضا صحنه های خنده آوری را رقم می زد...

قبل از رفتن به بعثه باید به مسجد مباهله می رفتیم...این مسجد که به نام های مسجد الاجابه یا مسجد بنی معاویه هم معروفه محلیه که داستان مباهله پیامبر با مسیحیان منطقه نجران اونجا اتفاق افتاده...

....وارد هتل بعثه که شدیم مسئولان عرب هتل داشتن بازی الهلال و پرسپولیس را تماشا می کردن و پرسپولیس یک به صفر عقب بود و اونا هم کلی خر کیف بودن...

وارد سالن برگزاری مراسم که شدیم متوجه شدیم علاوه بر ما دو کاروان دیگه که آخرین کاروانای دانشجوهای مجرد بودیم هم هستن... علیرغم اینکه جای خالی زیاد بود ترجیح دادم آخر سالن کنار بهزاد و حسین و علی  و بچه های تیم ملی سبزوار (این لقبی بود که خودشون برای خدشون انتخاب کرده بودن) بشینم چون زیاد حال و حوصله گوش دادن به سخنرانی رو نداشتم...

...سخنران بنده خدا که ظاهرن متوجه نشده بود مجری از حاضرین درخواست کرده تا آماده شدنش چندتا صلوات بفرستن با صلوات های متوالی حاضرین مواجه شد و به اجبار چند باری حرف زدنش رو به تاخیر انداخت....البته منو بچه های تیم ملی سبزوار هم اونقدر آخر سالن وراجی کردیم که نفهمیدیم کی مراسم تموم شد تنها چیزی که متوجه شدیم این بود که قرار شد تا بین بچه های کاروان قرعه کشی کنن تا یه نفر برای سفر به کربلا انتخاب بشه...

از هتل بعثه که اومدیم بیرون بچه های تیم ملی سبزوار اصرار زیادی داشتن که بازار بریم البته حمید هم خیلی دوس داشت بازار بره اما ظاهرن چندباری مذاکرات بچه ها با راننده های تاکسی جهت تعیین رخ کرایه با شکست مواجه شد و همین مسئله باعث شد که بازار رفتن کنسل بشه و مجددن با پای پیاده راهی مسجد النبی بشیم ... والبته به حمید هم قول دادیم که شب حتمن ببریمش بازار....

...  بازی الهلال و پرسپولیس 1 به صفر به نفع الهلال تموم شده بود توی خیابون که میرفتیم به سمت مسجد النبی چندتا عرب دستفروش رو دیدیم که تا فهمیدن ایرانی هستیم شروع به کری خوندن کردن و مدام می گفتن پرسپولیس سوراخ...علی کریمی سوراخ و البته ما هم بی توجه به راهمون ادامه دادیم چون در اون موقعیت حرفی برای گفتن نداشتیم...به مسجد که رسیدیم تقریبا وقت نماز مغرب شده بود...

ادامه دارد...



[ سه شنبه 91/6/14 ] [ 11:42 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب