سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

(1)

هفته های اولی که اومده بودم دانشگاه یک روز یکی از همکلاسی هام صدام زد و از من خواست راجع به یک مسئله توضیحاتی بهش بدم. شروع کردم به صحبت کردن و توضیح دادن . چند جمله ای بیشتر نگفته بودم برای یه لحظه سرم را پایین انداختم انگار دارم فکر میکنم  سرم را که بلند کردم دیدم طرف غیبش زده هر چی این طرف و اونطرف نگاه کردم پیداش نکردم از تعجب خشکم زده بود که این بنده خدا کجا رفت گفتم شاید با عالم غیب ارتباطی داره وحتما طی الارض داره نگران این بودم که یه وقت مشکلی براش پیش نیاد چون ممکن بود دامن منو هم بگیره آخه آخرین بار با من دیده بودنش بعد از چن روز فهمیدم اصلا این همکلاسیم فرهنگشون اینجوری و چقدر با ما تفاوت فرهنگی دارن

اما هیچ اتفاقی نیفتاد

(2)

امروز یادم رفته غذا شارژ کنم ناچارم گرسنگی بکشم چون نمیتونم برم بیرون دانشگاه غذا بخورم وقتش را ندارم غرورم اونقدر هست که به من اجازه نمیده از غذای دوستای دیگه استفاده کنم البته اگه اجازه بده هم اونقدر تنهام که کسی را ندارم بهش بگم از غذاش یه کمی به من بده. با یکی از دوستام کار واجبی دارم بهش زنگ می زنم و با هاش توی سلف قرار می ذارم میگه همون جا باش الان میام

یک ربع گرسنه توی سلف می شینم و غذا خوردن دیگران را تماشا می کنم بعد از کلی چشم انتظاری بالاخره دوستم میاد با کمال تعجب میگه نمیتونم به حرفهات گوش بدم چون یکی از دوستاش را دیده که توی عید دوبار بهش زنگ زده توی دلم میگم خوب من که توی عید بیش از ده بار به تو زنگ زدم  با ناراحتی بلند میشم و از سلف میام بیرون بعد از کلی منتظر موندن و تماشای نگاه های تحقیر آمیز دیگران تازه بدهکار هم میشم 

  اما هیچ اتفاقی نمیفته

(3)

دارم با یکی از دوستام راجع به مسئله مهمی حرف میزنم  وسط حرفام یکی از بچه ها میاد و دست دوستم را می گیره و می بره اونطرف دوستم هم انگار نه انگار که دارم باهاش حرف میزنم سرش را مثل ... میندازه پایین و میره انگار بازم من بدهکار میشم

 اما هیچ اتفاقی نمیفته

(4)

اینجا هیچ وقت هیچ اتفاقی نمیفته یعنی قرار نیست اتفاقی بیفته اصلا چرا باید اتفاقی بیفته به نظر شما لازمه اتفاقی بیفته

(5)

بهتره دو شعر کوتاه از کمال شفیعی بخونیم

*

چه کسی دروغ می گوید؟

خرگوشی که گوشهایش دراز شده

فیلی که خرطومش

ویا ما که این روزها

پک های عمیق تری

به سیگارمان می زنیم

***

به هم لبخند می زنیم

و هیچ کس

 نمیداند

در ذهن مان چه می گذرد؟!

 

 

 


[ یکشنبه 90/1/28 ] [ 2:39 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب