سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

 

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

شنبه 9/2/91

"پروازتون ساعت یک بعد از ظهره  ولی چون پروازخارجیه حتما باید 5 ساعت قبلش یعنی 8صبح فرودگاه باشید چون ساعت 9 گیت را می بندن... تا بخواییم پاسپورتها و بلیط ها را بهتون بدیم ساعت 9 میشه...نهایتا من بتونم تا ساعت 9 و نیم اینور گیت باشم و شمار رو از گیت رد کنم بعدش دیگه کاریش نمیشه کرد... ممکنه جا بمونید..." اینا حرفای مدیر کاروان بود که با حرارت خاصی بیان می کرد 

یکشنبه 10/2/91

صبح با عجله از خواب بیدار شدم سریع نمازم رو خوندم خدا رو شکر شب قبل ساکم رو بسته بودم و از این جهت مشکلی نداشتم بر خلاف آمد عادت همیشه که بعد از نماز صبح تا ساعت 7 و نیم می خوابیدم دیگه نخوابیدم رفتم حموم با عجله دوش گرفتم و مستقیم رفتم سلف برای صبحونه... چند تا از بچه های دانشگاه ازم خواسته بودن قبل رفتن باهام خداحافظی کنن محسن هم قرار بود باهام تا فرودگاه بیاد صبح زود اس ام اس داد که  دارم میارم... نریا... صبحونه را که خوردم سریع از سر میز بلند شدم و رفتم حرم تا آخرین زیارت را انجام بدم... تا برگشتم اتاق، محسن هم رسیده بود .هم اتاقیم (رحیم) هم میخواست برای بدرقه تا فرودگاه بیاد ولی یه جوری پیچوندمش و بهش گفتم به کلاسش برسه چون اون مهمتره... می خواستم تنها باشم دوتا از بچه های دانشگاه(حمزه و مجتبی) هم که توی کاروانمون بودن بهم گفته بودن با هم بریم فرودگاه اما اونا را هم قبلش با یه ترفند خاصی پیچوندم، ولی محسن را نمی شد بپیچونی یعنی منصفانه نبود بنده خدا صبح زود از خوابش زده بود تا بیاد منو بدرقه کنه...

به هر حال رحیم تا در ورودی طبرسی همراه منو و محسن اومد باهاش خداحافظی کردم و سوار تاکسی شدم ...به فرودگاه که رسیدیم ساعت 8 بود ...چند نفری توی سالن انتظار فرودگاه بودن خیلی ها با خانوادشون اومده بودن... چند دقیقه ای اینور و اونور نگاه کردم ولی ظاهرا خبری از مدیر کاروانمون نبود...

تقریبا نیم ساعتی گذشت محسن که فکر کنم خیلی خسته شده بود کلاس دانشگاه را بهانه کرد و رفت ولی هنوز خبری از مدیر کاروان نبود سالن انتظار لحظه به لحظه داشت شلوغ تر میشد...اون طرف تر بچه های کاروانای دیگه رو دیدم که بلیط ها و پاسپورت هاشونو گرفته بودن و جلوی در ورودی سالن سرگرم چونه زدن برای خریدن سیم کارت عربی بودن...

حول و حوش ساعت 9 و نیم بود که سر و کله معاون کاروان پیدا شد و چند دقیقه بعدش مدیر کاروان هم کم کم آفتابی شد ... یعنی چیزی حدود 1 ساعت و نیم تاخیر داشت ... یکی یکی اسما رو میخوند و پاسپورت ها و بلیط را بهمون میداد ... پاسپورت رو که گرفتم بلافاصله رفتم به سمت بخش تحویل بار که یه صف خیلی طویل و دراز بود...

بعد از تحویل بار مرحله بعدی کنترل پاسپورت بود تا نوبت من شد از شانس سیستم قطع شد... نمیدونم کدوم کشتی نامردی توی خلیج فارس لنگر انداخته و سیم اینترنت را قطع کرده بود  یا کدوم یک ار بچه ها کاروان شوخی گل کرده بود و پاشو گذاشته بود روی سیم...تقریبا نیم ساعتی الاف بودم البته در این بین خوش و بشی هم با مسئول کنترل پاسپورت داشتم ...بنده خدا خیلی از شغلش ناراضی بود...

خلاصه با هر دردسری بود یکی یکی مراحل کنترل پاسپورت و بازرسی را انجام دادیم ...بازار عکس گرفتن از اینجا به بعد دیگه خیلی داغ شده بود... اونقدر که پای هواپیما چند تا از پرسنل هواپیما چند باری تذکر دادن که زائرین هر چه سریع تر سوار شن اما انگار صدای موتور هواپیما مانع از این می شد که صدا به گوش کسی برسه ...

صندلیم  شماره k27 بود یعنی کنار پنجره از شانس بدم روی بال هواپیما بودم و نمیتونستم خیلی خوب فضای پایین را ببینم هرچند خیلی راحت می تونستم ابرهایی را که مثل پشمک بودن ببینم و کلی حال کنم ...

تب عکس گرفتن در هواپیما همچنان بالا بود و حتی با تذکر دادن های پیاپی مهماندار هواپیما فروکش نکرد بعضی ها هم که حوصله شون سر رفته بود توی راهروهای بین صندلی های هواپیما مشغول قدم زدن بودن...ظاهرا اونا هم اونقدر جو گیر شده بودن که صدای تذکر های پیاپی مهماندار رو که از شون می خواست سر جاشون بشینن نمیشنیدن...

اونقدر خسته بودم که کم کم خوابم گرفت...چشمامو که باز کردم بالای آسمون جده بودیم و اعلام کردن که کمربند ها را ببندید و صندلی ها را به حالت اول برگردانید هواپیما در حال فرود است...

3 ساعت و 40 دقیقه از شروع پرواز گذشته بود که چرخ های هواپیما گرمای باند فرودگاه ملک عبدالعزیزجده را حس کرد...

ادامه دارد...

 


[ سه شنبه 91/2/26 ] [ 11:35 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب