سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

 

التجربه فوق العلم...

یکشنبه 10/2/91 فرودگاه ملک عبد العزیز جده

هواپیما که به زمین نشست عده ای که البته معلوم بود خیلی عجله دارن سریع از جاشون بلند شدن تا بتونند زودتر از بقیه پیاده شن البته عجله شون به حدی بود که تدکرات مهماندار هم نتونست مانعشون بشه.از هواپیما که پیاده شدیم سوار اتوبوس های ویژه فرودگاه شدیم تا ما رو تادر سالن ورودی فرودگاه برسونه با اینکه از پایین پله های هواپیما تا در ورودی سالن فرودگاه چند قدمی بیشتر نبود ولی اتوبوس چند دوری توی فرودگاه چرخید تا ما را به سر منزل مقصود برسونه. شاید اونا فکر می کردن ما خیلی دوست داریم توی فرودگاه بچرخیم اونم توی گرمای وحشتناک جده...

وارد سالن که شدیم وقت نماز عصر بود. برادرای ناتنی هم که البته خیلی به نماز اول وقت اهمیت میدن ظاهرا برای انجام فریضه عصر محل کارشون رو ترک کرده بودن .

قبل از ما زائرین عراقی وراد فرودگاه شده بودن به خاطر همین ما مجبور بودیم صبر کنیم تا کارهای اونا انجام بشه بعد نوبت ما برسه. در این بین بعضیا فرصت را غنیمت شمردن و مشغول خوندن نماز شدن اونم توی سالن فرودگاه که معلوم نبود تمیزه تا نجس!!! البته اونا به همینم اکتفا نکردن و برای اینکه به برادرای نا تنی نشون بدن ما چقدر به نماز پایبندیم مثل اونا نماز جماعت هم برگزار کردن... اگرچه که برای وضو گرفتن یه مشکلی وجود داشت و اونم این بود که بعضیا نیاز به دستشویی داشتن و بیشتر دسشویی های داخل فرودگاه فرنگی بود و ما ایرانیا هم که عادت نداریم از اینا استفاده کنیم. به همین خاطر صف طویلی جلوی سرویسای بهداشتی بوجود اومده بود تا ما علاوه بر اینکه توی کشور خودمون مدتهاست که ایستادن در صف رو تجربه می کنیم اینجا هم این تجربه رو داشته باشیم.

البته من چون بار دوم بود که این سفر رو تجربه می کردم می دونستم از فرودگاه که خارج بشیم به وفور دسشویی های ایرانی وجود داره و البته مصلی الرجال یعنی نمارخونه مردان...به خاطر همین هم زیاد عجله ای نداشتم و ترجیح دادم وقتم رو با خندیدن به درماندگی و استیصال اونایی که خیلی زیاد دسشویی داشتن ولی نمیتونستن از دسشویی های فرنگی استفاده کنن بگذرونم.

توی این فاصله البته بازار برخی چیزا هم خیلی داغ بود و اونم تهیه سیمکارت عربی و بحث ریال بود که خیلیا رو درگیر خودش کرده بود...

به هر حال نوبت ما رسید و توی صف پشت گیت ها وایستادیم تا یکی پاسپورتامون مهر ورود بخوره و بتونیم وارد جده بشیم . این دفعه برخلاف سفر قبلیم ظاهرا عربا یه کمی سر عقل اومده بودن و عرف دیپلماتیک را یاد گرفته بودن و خبری از انگشت نگاری و عکس گرفتن از اعضای مختلف بدن نبود و انصافن هم خیلی سریع کار ها رو راه مینداختن...

از فرودگاه که خارج شدیم بعد از چند دقیقه استراحت و خوندن نماز ظهر و عصر سوار اتوبوسایی که بیرون فرودگاه منتظرمون بودن شدیم و راه افتادیم به سمت مدینه...از جده تا مدینه چیزی حدود 480 کیلومتره که حودا 5، 6 ساعتی طول میکشه...

بعد از اینکه چند بار مسئولین اتوبوس آمار گیری کردن و مطمئن شدن که کسی جا نمونده اتوبوسا راه افتادن و حالا نوبت توزیع بسته های پذیرایی بود ... بعد از توزیع بسته های پذیرایی دو تا کم اومده بود مدیر کاروان چند باری تذکر داد که بچه کی اشتباهی دوتا گرفته اما ظاهرن آدمایی که به اصطلاح بسته ها رو کش رفته بودن گوششون بدهکار این نصیحتا نبود و مدیر کاروان هم که دید کسی برای حرفش تره هم خرد نمی کنه ناچارن از بچه خواست که از خود گذشتگی نشون بذن و هر کی دلش خواست یکی از چیزاشو رو بده به اونایی که چیزی بهشون نرسیده رهچند این حربه هم چندان کارگر نیوفتاد...

بهزاد اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم صندلیش کنار صندلیم بود اهل سبزوار...دانشجوی رشته عمران دانشگاه  حکیم سبزوار و البته عاشق ماشین اصلن سنش به قیافش نمیخورد متولد 71 بود ولی ظاهرش مثل یه جوون 25 بود هیکل ورزشکاری با صورت سبزه و موهایی کم پشت و البته لهجه غلیظ سبزواری ...هرچند خاطراتی که ار ماشین سواریش می گفت چندان قابل باور نبود و بیشتر نوعی بلوف به نظر می رسید ولی سعی می کردم حرفاشو باور اکر چه این کار با سختی هایی همراه بود و عقلم در مقابل باور حرفاش مقاومت می کرد... ولی انصافا خیلی با مرام و خوبی بود (اینو بعدن توی سفر فهمیدم) ... به هر حال به خاطر اینکه بعد مسافت زیاد احساس نشه چاره ای نبود جر اینکه با آدمای کناریم سرگرم بحث و گفتگو بشم ...حرف که به بحثای دینی کشیده شد الحمدالله همه کارشناس شدن و کم کم وارد بحث و اظهار نظر شدن هرچند به نظر می رسید می رسید بیشتر از اینکه دنبال نتیجه خاصی باشن دنبال وقت گدورنی و خنده بودن اما قبل ار اینکه کار به جاهای باریک برسه اتوبوس برای صرف شام و خوندن نماز توی یکی از رستوران های بین راهی به نام مطعم الرسومه وایستاد...

البته اینجا دیگه خبری از درماندگی و استیصال برای دسشویی نبود چون به انداره کافی دسشویی ایرانی وجود داشت...و البته به وفور دست فروشایی که سیمکارت عربی می فروختن و اینجام دست بردار نبودن

بعد از اینکه نمار رو خوندیم و شام خوردیم دوباره سوار اتوبوس شدیم  اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد...چشمامو که باز کردم نزدیکای مدینه بودیم و مدیر کاروان وسط اتوبوس وایستاده بود و درباره ورودی مدینه توضیح میداد که مسجد شجره بود...

ادامه دارد...

 


[ جمعه 91/3/5 ] [ 12:3 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب