سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

دوشنبه 11/2/91

الصلاه علی الطفلین یرحمکما الله

عربها یه چیزاییشون خیلی باحاله یکیش همین نماز میتی که می خونن . نماز صبح که تموم شد چند دقیقه بعد مکبر مسجد صدا زد " الصلاه علی الطفلین برحمکما الله" و بعدش همه مشغول خوندن نماز میت شدند . البته نماز میت سنی ها با نماز میت ما یه کم فرق داره ما 5 تا تکبیر میگیم اما اونا 4 تا نماز که تموم شد ضمن اینکه السلام علیکم و رحمه الله میگفتیم اول سرمون را به راست چرخوندیم و بعد هم به چپ تا تقیه رو به نحو اکمل انجام داده باشیم.

نماز که تموم شد نیروهای خدماتی مسجد النبی که اکثرا هم مهاجر و تبعه کشور هایی مثل سنگاپور و پاکستان هستن و پیرهن های آبی می پوشن در کسری از زمان و با سرعتی مثال زدنی دور تا دور ستون های منتهی به روضه را پرده کشیدند (اونا این کار رو بعد از نماز صبح و نماز ظهز و نماز مغرب انجام میدن چون این ساعت ها  ویژه ورود خانما به روضه است)

قرار بود بعد از نماز صبح همه جلوی در شماره 36 که روبروی بقیع بود جمع بشیم تا همراه روحانی کاروان وارد بقیع بشیم و توضیحات لازم داده بشه اما چون من تجربه قبلی داشتم فکر می کردم که همه چی رو بلدم و نیازی به این کار نیست به خاطر همین هم به امید و دو تا از دوستاش که هم اتاقیش بودن گقتم بچه ها نگران نباشید من همه چی رو می دونم برای شما هم توضیح می دم و اونا هم بندگان خدا که فکر می کردن یه راهنمای خصوصی گیرشون اومده کلی ما رو تحویل می گرفتن.

از باب بلال که بیرون اومدیم سمت چپمون تقریبا در فاصله 200 متری در شماره 36 بود که مستقیم روبروی در بقیع بود اونجا جایی بود که همه کاروانا جمع میشدن تا با هم دسته جمعی به بقیع برن به همین خاطر هم ازدحام زیادی بود و آدمایی رو میدیدی که تابلو هایی رو که اسم کاروانا روش نوشته شده  رو بالا گرفته بودن تا زائرین بتونن راحت تر کارواناشونو پیدا کنن و البته کاروان ما هم ار این قاعده مستثنی نبود.

بقیع تقریبا دو سه متری از سطح مسجد النبی  بالاتره به همین خاطر باید برای رسیدن به در اصلی بقیه از یه راه پله تقریبا عریض که در موازات بقیع بود و البته به جای پله شیب دار بود می گذشتیم و اول این مسیر هم چند تایی پلیس و مامور امر به معروف وایستاده بودن تا مانع رفتن خانما بشن .

وارد بقیع که شدیم هوا هنوز تاریک بود از در اصلی بقیع که وارد می شی قبر ائمه کمی جلوتر سمت راست قرار داره که برای اینکه کسی کنار قبرا نره در فاصله 15 تا بیست متری را نرده کشیده بودن و بخشی را هم بلوک های پلاستیکی نارنجی رنگی گذاشته بودن و تعداد زیادی هم مامور امر به معروف و نهی از منکر که اغلب چفیه های قرمز رو سرشون انداخته بودن و کاورایی آبی رنگی پوشیده بودن و مدام می گفتن " حاجی کتاب ببند " حاجی لا تصویر" حاجی کتاب ممنوع" حاجی تصویر ممنوع"  وایستاده  بودن و البته زائرا هم  بیشتر از اونی که حواسشون به زیارت باشه سعی می کردن به صورت پنهانی و بدون توجه تا می تونن عکس بگیرن . سه طرف قبرا دیوار سنگی به طول دو متر قرار داشت که حالت منحنی داشت و پای دیوار چهار قبر بود که به ترتیب قبر اولی از بالا امام حسن مجتبی بعد امام سجاد و امام باقر و امام صادق بود و جلوی این چهار تا قبر عباس عموی پیامبر و بالاتر از اون کمی با فاصله قبر فاطمه بنت اسد مادر امام علی علیه السلام بود.

بقیع غربت خاصی داشت نه می تونستی گریه کنی نه می تونستی زیارتنامه بخونی و نه میتونستی حتی راحت وایستی و نگاه کنی توی مسیر هایی که قبر های اشخاص مقدس قرار داشتن مثل دخترای پیامبر ، شهدای واقعه حره، حلیمه، قبر اسماعیل پسر امام جعفر صادق ، قبر ام البنین مادر حضرت ابوالفضل و... همه جا پر بود از مامورای امر به معروف و نهی ار منکر که وحشت و خفقان خاصی بود شاید هیچ کجای دنیا نشه این طوری غربت را با تمام وجود حس کرد.

هر کجا میدیدی  یه گروهی وایستادن و یه روحانی داره براشون توضیح می ده و مدام صدای مامورای امر به معروف به معروف توی گوشت می پیچید که " حاجی حرک " توقف ممنوع"

 در بقیع هر روز بعد از نمار صبح باز می شد وساعت 9 هم بسته می شد و بعد از ظهر هم بعد از نماز عصر تا ساعت 5.

بعد از زیارت اومدم هتل و بلافاصله رفتم صبحونه خوردم و رفتم اتاق تا بخوابم و برای ساعت 10 که اولین جلسه آموزشی کاروان بود بیدار شم اما اتاق ما یه مشکلی داشت و اونم این بود که یه در داشت که باز می شد توی اتاق کناریمون که اتاق 108 بود اگرچه این در قفل بود ولی همین امر باعث شده بود که هر سر و صدایی توی اتاق کناری بود رو ما بشنویم  و این سر و وصدا باعث می شد نتونم بخوابم مخصوصا اینکه انگار بچه های اتاق بغلی هر وقت توی اتاق بودن سر و صدای زیادی راه می انداختن و انگار یه سره با هم کشتی می گرفتن... اگرچه بعدن محمد (یکی از بچه های اتاق کناریمون ) گقت که قضیه چی بوده که اینا این همه سر و صدا می کردن

بچه های اتاق کناری حتی اگه یواش هم می خواستن حرف بزنن بازم صداشون توی اتاق ما میومد و منم از اینکه میتونستم حرفای خصوصی اونا رو بشنوم بدون اینکه متوجه بشن خیلی حال می کردم.

حسام، محمد و محمد علی بچه هایی بودن که توی اتاق 108 بودن. حسام رشته عمران میخوند توی یکی از دانشگاه های غیر انتفاعی مشهد، محمد فقه و مبانی حقوق دانشگاه پیام نور مشهد بود و محمد علی هم مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد مشهد...

محمد خیلی عرفانی بود و توی حال و هوای خودش سیر می کرد و معلوم بود که حسابی جو گیر شده اینو از چوب مسواکی که یه سره تو دهنش بود و دشداشه ای که می پوشید می شد به راحتی حدس زد. قد بلندی داشت با ریش های کم پشتی که نشون از سن و سال پایینش می داد  و خیلی باهاشون حال می کرد و البته خیلی نخود تو دهنش خیس نمی خورد و همه مسایل خصوصی اتاقشونو لو می داد (هرچند من می تونستم راحت حرفاشونو استراق سمع کنم.) در کل تفکرات مذهبی داشت. یکی از ماموریت هاش هم این بود که هر دفعه چک کنه ببینه حسام با شورت خوابیده یا شلوار!!!!

محمد علی را اولین بار توی آسانسور دیدم هر چند سعی می کرد خودشو بچه آروم وسر به زیر و مظلومی نشون بده ولی معلوم بود خیلی آب زیر کاهه (هر چند که بعدا خلافش ثابت شد ) قد متوسط با فرم عینک مشکی و کمی سبزه قیافش با اون دشداشه ی ضایعی که می پوشید و چفیه عربی که رو سرش می بست و طرز نشستن ضایع ترش مثل عربای عراقی می شد ولی خیلی با معرفت بود

حسام اما خیلی با شور و نشاط بود اصالتا سبزواری بود و روی این خیلی تاکید داشت قد نسبتا بلندی داشت با اندامی نحیف و لاغر و موهای نسبتا لخت اغلب تی شرت های کوتاه می پوشید و موهاشو از فرق باز می کرد بیش از هر چیز به موهاش وابستگی داشت و خیلی بهش می نازید اگر چه که هم اتاقیاش مسخره ش می کردن و می گفتن رفتارش دخترانه است و خیلی لوسه ولی به نظر من رفتارش شایسته تقدیر بود فوق العاده مودب و نجیب بود و از رفتار و گفتار فوق العاده مودبانه اش می شد فهمید که از یک خانواده اصیله بیش از حد صادق و دوست داشتنی به نظر می رسید....حسام علاقه زیادی به عکاسی داشت اینو می شد از دوربین حرفه ای canon   که همراهش بود فهمید هر چند در این زمینه زیاد با استعداد به نظر نمی رسید... (اگرچه توی مدینه زیاد با این سه نفر رابطه ای نداشتم اما توی مکه اتاق این سه تا پاتوق من شده بود که بعدن ماجرااهاشو مفصل تر خواهم گفت)

به هر حال به هر زحمتی بود خوابیدم تا ساعت حول و حوش 10 و نیم و بعدش بیدار شدم تا برم جلسه آموزشی قرار بود جلسه آموزشی هر روز ساعت 10 توی رستوران برگزار بشه  ولی ظاهرن من تنها کسی نبودم که دیر رفتم به جلسه بیشتر بچه ها هم همین وضع رو داشتن ...هر چند که زیاد احساس نیاز به حضور در این جلسات نمی کردم ولی برای اشنایی با بقیه بچه های کاروان می تونست فرصت مناسبی باشه....

جلسه اول آموزشی بیشتر به توضیح  داستان ساخت مسجد النبی و توصیه ها و روایت های اخلاقی گذشت ...

بعد از جلسه بهترین کار خواب بود چون خیلی خسته بودم هر چند سر و صدای حسام محمد و محمد علی بزرگترین مانع برای یک خواب راحت و شیرین بود....

ادامه دارد....


[ سه شنبه 91/3/30 ] [ 8:14 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب