ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و باسلام
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام چون زهر هرچه باشم اگر کم زیادی ام
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام
با شور و شوق می رسم و طرد می شوم موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام
همچون نفس غریب ترین آمدن مراست تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام
قرآن به استخاره ورق خورد کیستم؟ بین برادران خودم هم زیادی ام فاضل نظری
این شعر به طرز شگفت آوری با حال و روز این روزهای من سازگاری داره هر چقدر فکر میکنم می بینم که چقدر تنها هستم حتی در بین نزدیک ترین دوستام . این شاید سرنوشت تلخ کسی باشه که همیشه سعی کرده با صداقت با دیگران برخورد کنه و لب به مدح وستایش دیگران باز نکنه . چیزی که امروز توی جامعه ما خیلی رواج پیدا کرده حتما یه جای کارم ایراد داره ولی کجاش را نمیدونم شاید صراحت بیش از حد شاید آرمانگرایی شاید ... نمیدونم هزار تا شاید دیگه میشه همین جور پشت سر هم ردیف کرد اما چه فایده داره وقتی که نمیتونی حرفت را خیلی راحت بزنی حتی توی فضای مجازی و حتی با اسم مستعار . این روزها پیش نزدیک ترین دوستام هم نمی تونم حرفام را بزنم دوستایی که یه زمانی فکر میکردم میتونند عصای دستم باشند حالا خیلی راحت با کوچکترین حرفی خشمگین میشن و هزار تا تهمت و وصله جور واجور به من می چسبونند. و این سرنوشت تلخیه که دچارش شدم . واقعا موندم چکار کنم . گاهی اوقات در زندگی حرفهایی هست که آدم به هیچ کسی نمیتونه بزنه . حرفهایی که تا آخر عمر توی دل آدم می مونه و اخرش هم با هاش زیر خاک دفن میشه به قول یه بنده خدایی که نمی دونم اسمش چیه می گفت شاعر کسی نیست که توی صف وایسته شاعر کسیه که صف را به هم می زنه . متاسفانه این روزها من نه تنها نمی تونم صف ر ا به هم بزنم بلکه ناچارم مثل بقیه تو صف بایستم.
تنها سکوت حرف زمستان باغ ماست یادش بخیر طعنه رندانه بهار
[ یکشنبه 89/9/28 ] [ 2:26 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام
سکوت سر شار از سخنان ناگفته است مارگوت بیکل [ چهارشنبه 89/9/24 ] [ 5:46 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام (1) بالاخره می دونستم دیر یا زود بچه های به اصطلاح فعال فرهنگی دانشگاهمون از انتقادات گاه و بیگاه و البته تند و تیز من تحملشون تموم میشه و هر چی از دهنشون میاد به من میگن و راستش خودم را برای انواع و اقسام تهمت ها و ناسزا ها آماده کرده بودم و لی فکر نمیکردم که به این زودی کسانی که ادعای صبر و تحمل انتقاد پذیری دارند صبرشون تموم بشه . اما دیروز روز موعود بود و قضیه از این قرار بود که توی دانشگاه جلسه نقد فیلم لژیون بود و البته منتقد کسی بود که تنها تخصصش بیان فرق بین شریعتی مزینانی و شریعتی سنگلجیه و همچنین خیانت های میرزا ملکم خان و مشروطه واین مسئله ای نبود که از نگاه تیز بین من دور بمونه واین مسئله را به کسانی که الحمد الله خیلی بیشتر از من می فهمند و دیدشون هم خیلی بازه متذکر شدم اما دیروزکه توی دفتر نشریه (قابل ذکره تازگی ها توی یکی از نشریات دانشگاه به عنوان مدیر داخلی مشغول به کار شدم) نشسته بودم در کمال تعجب دیدم که فرد مورد نظر همراه باباش وارد دفتر شد و با انگشت هاش من را به باباش نشون داد و گفت بابا بابا این همخون آقاهه هست که به من توهین کرده و گفته جلسه نقد فیلمتون ضعیف بود و باباهه هم هر چی از دهنش میومد نثار ما کرد . خدا را شکر که از وقتی وارد دانشگاه شدم معنای خیلی چیزها را فهمیدم از جمله معنای نقد کردن و اینکه نقد یعنی اینکه فقط به به و چه چه بگی و هر ایرادی دیدی اون را خوبی به حساب بیاری به قول شاعر : چون عشق به صدق ره نماید یک خوبی دوست ده نماید یکی از چیزهایی هم که فهمیدم معنای نقد پذیری و مهمتر از اون معنای دید بازه آدمی که دیدش بازه یعنی آدمی که همه چی را خوب می بینه و جز مدح و ستایش چیز دیگه ای بلد نیست تازه یکی از شرایطش هم اینه که فحش و تهمت زدن و برچسب زدن را هم بلد باشه علاوه بر این بتونه جلوی چشمات به تو حرف دروغی را نسبت بده تازه یه چیز دیگه هم یادم رفت و اون هم اینکه آدمی که دیدش بازه باید بتونه هر لحظه اسمش را عوض کنه و بتونه به اسم دیگران بن کتاب بگیره اما اصطلاح دیگه ای که معنای اون را توی دانشگاه متوجه شدم نقد پذیری تحمل زیاد برای شنیدن پیشنهاد و انتقاده آدم نقد پذیر کسیه که فکر می کنه همه اشتباه می کنند الا خودش و میتونه در یک چشم به هم زدن منتقد خودش را به انواع واقسام فحش ها و ناسزا ها و تهمتها منتسب کنه تازه اون باید سعه صبر !!!!!!!!!!!!!!!!! هم داشته باشه تا بتونه نقد پذیر باشه . ببخشید که پایم را از گلیمم درازتر کردم / تقصیر کوچکی گلیم بود (2) یادتون هست گفتم تهران اردو رفته بودیم همون اردوی جوان سیاسی و دانشجوی بصیرت اگه یادتون رفته میتونید برید پست های قبلی را بخونید حتما یادتون میاد که من چطور بد قولی کردم و خاطراتش را که قرار بود براتون بنویسم ننوشتم یکی از این خاطرات مربوط می شد به قضیه فیلمبرداری اونجا الحمد لله بچه های سمعی و بصری خیلی فعال بودند چپ می رفتیم راست می رفتیم از ما فیلم میگرفتند راستش میدونید چیه ظاهرا قراره یه مستند از اون درست کنند آخه یکی از بچه های سمعی بصری مستند سازه بچه ها هم اوایلش خیلی ذوق می کردند نه که دوربین ندیده بودند اولش خیلی هیجان داشتند و خوشحال بودند و بدون هیچ گونه استرس جلوی دوربین قرار میگرفتند اما هر چی که جلوتر می رفتیم بچه استرسشون زیاد می شد البته یه نکته عجیبی که خیلی مشهود بود این مسئله بود که معمولا آدمایی که تا حالا جلوی دوربین نرفتند برای اولین بار استرس زیادی دارند اما بعدا براشون عادی میشه اما اینجا قضیه بر عکس بود یعنی اول برای بچه ها عادی بود ولی بعدا استرس اونها زیاد شد حالا علتش چی بود را نمیدونم اگه شما میدونید به من هم بگید فقط اونقدر از ما فیلم گرفتند که گلاب بروتون دستشویی هم که میرفتیم آرامش نداشتیم و هی فکر می کردیم دارند از ما فیلم میگیرند بالاخره میدونید که مستند ساز باید از هر چیزی فیلم بگیره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نگاه آتشینش وقتی آمد دو دست در آستینش وقتی آمد همه دنبال یک سوراخ بودند طرف* با دوربینش وقتی آمد * به علت رعایت مسایل امنیتی نام شخص مورد نظر به این نام تغیر پیدا کرده است
[ یکشنبه 89/9/14 ] [ 11:46 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |