سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

 

 

 

 به نام خدا و با سلام

پست ثابت

نامه ای به دوست عزیزم جمال

سلام

دقیقا یادم هست اولین روزی را که دیدمت. شنبه 27 مهر 1388 بود درس مکالمه عربی داشتیم ساعت 6 عصر با استاد زارعی...اما مطمئنم که تو یادت نیست من اگر یادم هست علت خاصی دارد. چون این روز اولین روز دانشگاه من بود. من در مصاحبه و گزینش دانشگاه رد شده بودم و بعد از کلی اعتراض موفق شده بودم مسئول گزینش را متقاعد کنم که مرا پذیرش کند و بعد از حدود یک ماه به دانشگاه بیایم. به همین خاطر هست که این روز را دقیقا به یاد دارم.

من اما با تو خیلی فرق داشتم من سمت چپ کلاس می نشستم و تو سمت راست. من حقوق می خواندم و تو علوم قرآنی و حدیث. من دوست داشتم علوم قرآنی و حدیث بخوانم اما تو دوست نداشتی حقوق بخوانی. من ورودی 88 بودم و تو وروردی 87. من اهل اراک بودم و تو اهل شیراز.

می دانی جمال؟! اراک یک شهر صنعتی است که قدمتش به 200 و اندی سال می رسد اما شیراز شهر فرهنگ و ادب است و تخت جمشید دارد هرچند یادم هست دوره غرب شناسی که رفته بودیم یک نفر را آورده بودند که می گفت تخت جمشیدی وجود نداشته!!!

با اینکه ما یک ترم با هم همکلاسی بودیم حتی یک سلام علیک معمولی هم با هم نداشتیم. نمی دانم چرا. شاید به این علت بود که من حقوق می خواندم و تو علوم قرآنی شاید هم علت دیگری داشته ولی یادم هست که ترم بعد هم همکلاس شدیم البته این بار در درس مکالمه عربی 2 تو اما بعدا رفتی و کلاست را عوض کردی .

 یادت هست جمال؟! ما مکالمه عربی 3 را هم با هم گذراندیم ترم تابستان بود و ماه رمضان و ما هر روز باید یک ساعت و نیم کلاس می رفتیم البته این بار تو سمت چپ کلاس می نشستی و من ردیف وسط بودم هوا گرم بود و استاد سخت گیر و ماه رمضان هم مزید بر علت که درس حسابی خسته مان کند.

اولین باری را که با هم صحبت کردیم هم خوب یادم هست البته نه به آن دقت قبلی ولی می دانم که اسفند ماه 88 بود در دومین جشنواره ادبی هنری حوزه خراسان در سالن همایش های دفتر تبلیغات.

یادت هست جمال؟! آنجا همه غریبه بودند و من و تو کنار هم نشسته بودیم چون همدیگر را می شناختیم. من شاعر بودم و تو وبلاگ نویس من برگزیده سوم شعر بودم و تو گفتی باید شیرینی بدهم . من می خواستم شیرینی بدهم اما آخر جلسه تا به خودم آمدم تو رفته بودی بدون خداحافظی...

از آن روز به بعد اما ارتباط ما بیشتر شده بود وقتی همدیگر را می دیدیم بعضا به هم سلام می کردیم.

اردوی جهادی 89 را یادت هست جمال؟! توی جنگل بود...جنگلی که فقط از جنگل اسمش را یدک می کشید نه درختی داشت و نه سبزه ای ...تا چشم کار می کرد همه اش بیابان بی آب علف بود و منطقه محروم. ما رفته بودیم آنجا که به آنها خدمت بکنیم. تو در ستاد فرماندهی بودی و من توی نمایشگاه کتاب . تو جانشین حاجی بودی و اردو را اداره می کردی و من متهم به تنبلی و فرار کردن از زیر کار. تو بچه ها را هدایت می کردی و من متهم بودم به اینکه چرا زیاد با جوانان جنگل بحث و تبادل نظر می کنم. تو محبوب بودی و من مغضوب و متهم به اینکه شهوت حرف زدن دارم. این آخری را استاد به من گفت...یادت هست جلسه شب آخر را توافق کرده بودیم جلسه نقد باشد استاد که آمد همه ساکت شدند و از نظرشان بر گشتند و من تنها کسی بودم که مخالفت کردم با استاد و حرفم را زدم. تازه برای اردوی جهادی شعر هم گفته بودم یادت هست؟ چهل و پنج تا جوان هستیم/ ادعای برادری داریم....

یادت هست جمال؟! یک روز ظهر که همه از کار برگشتیم تو سیدرا در آغوش کشیدی و به او خسته نباشید گفتی و من چقدر دوست داشتم که مرا هم ...البته تقصیری نداشتی جمال. من آدم بد داستان و اردوی جهادی بودم من یک منتقد و معترض بودم به همه چیز و همه کس من متهم به تنبلی و فرار کردن از کار بودم .

یادت هست اردوی جهادی سال بعد را ؟ من هم ثبت نام کرده بودم اما صلاحیتم رد شد . اول گفتی که گفتند معاونت فرهنگی گفته معدلم پایین است ولی من معدلم زیاد بود. بعد گفتی که گفتنند صلاحیت ندارم. ولی هیچگاه نگفتی که چه کسانی و چرا این را گفتند. من اما از تو دلخور نبودم. تو فقط حرف های دیگران را می گفتی تقصیر تو و دیگران نبود. مشکل از من بود که هر کجا پای گزینش و صلاحیت به میان می آمد من باید حذف می شدم بدون اینکه پاسخ روشنی به سوالهایم داده شود... البته می دانی جمال معمولا در این گونه مواقع هیچ گاه این سوالها پاسخ داده نمی شود.

من و تو خیلی با هم تفاوت داشتیم جمال! هر دوی ما فعال فرهنگی بودیم اما تو را در جلسات فرهنگی دانشگاه دعوت می کردند و مرا نه. تو وبلاگ نویس بودی و من شاعر . تو وبلاگت روی خط طلبگی بود و من وبلاگم بوسه های خشمگین. وبلاگ تو را فارس و رجا نیوز پوشش می داد وبلاگ مرا دوستان نزدیکم هم نمی خواندند.  اسم وبلاگ تو جذاب بود ولی اسم وبلاگ مرا هیچ کس دوست نداشت حتی تو و حاتم ابتسام  . اسم وبلاگ تو بعدا شد جمال و اسم وبلاگ من شد ادامه مطلب. تو با میل خودت این کار را کردی و من با میل دیگران.

من شاعر دیوانه بودم و تو نخبه کشوری. هر چه باشد نفر دوم المپیاد دانشجوی بودی . می دانی دنیای دیوانه ها با دنیای نخبه ها خیلی فرق دارد. نخبه ها را همه دوست دارند و همه می خواهند بدانند که در دنیای آنها چه می گذرد اما دیوانه ها را نه.شاید علت اینکه دیوانه ها همیشه تنها هستند این باشد.

می دانی جمال؟! شاید بزرگترین تفاوت من و تو این بود که من دهه شصتی بودم تو دهه هفتادی... من در زمانی بزرگ شدم که جنگ بود و هر شب و روز صدای آژیر خطر و حملات موشکی صدام به شهرمان خواب و خیالمان را آشفته می کرد و تو در زمانی که دروان سازندگی بود.

دوران ما دوران تلویزیون های سیاه و سفید بود و ما همه چیز را سیاه و سفید دیدیم حتی پلنگ صورتی را . اما دوران شما...

 می دانی جمال؟! من هفت سال از تو بزرگتر بودم. این هفت خیلی عدد مهمی است جمال. حضرت یوسف در خواب 7 گاو لاغر را دید که هفت گاو چاق را می خورند. سالهای فراوانی و خشکسالی مصر هر کدام 7 سال بود. روز های هفته 7 روز است و سرکه هفت ساله خیلی ارزش دارد. عجایب هفتگانه دنیا هفت تاست!!! و هفت سال شروع رفتن به مدرسه است و من سالی که به کلاس اول ابتدایی رفتم تو تازه به دنیا آمده بودی...

می بینی جمال؟! هفت چه عدد مهمی است. می شود تا پایان دنیا از این عدد هفت سخن گفت . حالا حسابش را بکن این هفت سال اختلاف سنی بین من وتو چیز کمی نبود.

می دانی جمال؟! فکرش را که می کنم می گویم کاش ما در یک محیط دیگری با هم دوست می شدیم. محیط دانشگاه ما جالب نبود. محیط سوء تفاهم و بد بینی بود. خودت گفتی که هم اتاقیت به خاطر اینکه با من دوست بودی سرزنش می کرد تو را . ما برای اینکه یک لیوان آب بخوریم باید به 200 نفر توضیح می دادیم و برای آنکه نخوریم به 200 نفر دیگر چه برسد به اینکه بخواهیم کسی را دوست داشته باشیم. به خاطر همین بود که در دانشگاه ما هیچکس دیگری را دوست نداشت.

آخر می دانی چرا؟  توضیح علت  دوست نداشتن کسی برای 200 نفر خیلی ساده تر از توضیح علت دوست داشتن کسی برای 200 نفر دیگر بود و ما همیشه کار ساده تر را انتخاب می کردیم .

می دانی جمال؟! تو آدم خوب و محبوبی بودی و من آدم بد و مغضوب . هر آدم بدی دوست دارد که خوب و محبوب بشود ولی نمی تواند اما هیچ آدم خوب و محبوبی دوست ندارد که بد و مغضوب شود ولی می تواند. نمی دانم علتش چیست که آن یکی می خواهد و نمی تواند ولی اینکه نمی خواهد و می تواند. پس تکلیف این ضرب المثل "خواستن توانستن است" چه می شود؟؟؟؟

می دانی جمال؟! امیدوارم دفعه بعد که همدیگر را دیدیم جایی باشد که بتوانیم همدیگر را دوست داشته باشیم بدون آنکه بخواهیم علتش را به کسی توضیح دهیم . دعا کن تا آن موقع من هم آدم خوبی شده باشم.

 

 

 


[ دوشنبه 92/4/24 ] [ 11:50 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

به نام خدا و با سلام

جمعه:امروز صبح بالاخره پس از 19 ساعت از یک سفر طولانی به خونه میرسم. خیلی خسته ام شب عروسی دختر همسایه ست ترجیح می دم به جای رفتن به عروسی و قرار گرفتن در محیطی پر سر وصدا به استراحت بپردازم. آخر شب که داداشم از اوضاع و احوال عروسی میگه به درستی تصمیمی که برای نرفتن به عروسی گرفتم بیشتر پی می برم

شنبه:صبح زود ساعت 10 و نیم از خواب بیدار می شم. به اینترنت دسترسی ندارم برای اینکه ببینم توی این مملکت چه خبره. لباسامو می پوشم و می رم سر خیابون یه روزنامه همشهری می خرم و میام خونه. روزنامه چیز خاصی نداره جز تعریف و تمجید از شهرداری تهران و سیاه نمایی وضع موجود در دیگر نقاط کشور. لپ تاپمو روشن می کنم یه کم فیلم نگاه کنم اما تنظیمات KMplayer بهم ریخته و زیر نویسا رو با فونتای اجق وجق نشون میده... نه حوصلشو دارم و نه بلدم که درستش کنم. بی خیالش میشم

یکشنبه:امروز هم مثل دیروز صبح علی الطلوع از خواب بیدار میشم. هنوز اینترنت ندارم. میرم یه روزنامه می خرم و بر می گردم. حوصلم سر رفته. میرم مرکز شهر. چند تا جوون دارن تراکت و بروشور های تبلیغاتی پخش می کنن... جلوی چند تا دختری که جلوم دارن راه می رن را می گیرن و با اصرار چند تا از برگه ها رو بهشون می دن به من که می رسن بی اعتنا رد می شن انگار من هویجم. دخترا جلوتر برگه ها رو می اندازن گوشه پیاده رو. کنجکاو می شم ببینم برگه ها چیه...تبلغات یه شرکتیه که خدمات اینترنت ADSLارایه میده. شب احمد تماس می گیره و کمی با هم اختلاط می کنیم

دوشنبه: حتمن دیگه متوجه شدید که امروز هم صبح زود ساعت 10 و نیم از خواب بیدار شدم و رفتم سر خیابون یه روزنامه همشهری گرفتم و اومدم خونه و دیگه هیچ اتفاقی نیفتاد.

سه شنبه: امروز کیوسک روزنامه فروشی سر خیابون روزنامه نیاورده. نمی دونم چرا دونستنش هم دردی از من دوا نمی کنه. ناچار برای خرید روزنامه باید برم مرکز شهر... میرم سر ایستگاه سوار اتوبوس واحد بشم تا میرسم در اتوبوس راننده راه میفته و به درخواست من برای نگه داشتن توجهی نمی کنه...چند قدم جلوتر دختر جوونی داره با عجله میاد سمت اتوبوس دستشو بلند می کنه و اتوبوس نگه میداره و سوار میشه... من ناچارا سوار تاکسی میشم

چهارشنبه: امروز اول ماه مبارکه رمضانه...میرم داخل شهر ... توی پیاده رو کنار یکی از بانک های مشهور یکی از همکلاسی های سابقمو می بینم. ار آخرین باری که دیدمش شاید 12 سال می گذره.. از موقعیت شغلیش میگه و اینکه به خاطر نوع آرایش ریشش یه فرصت شغلی خیلی خوب رو از دست داده. از زمانی که یادم میاد مجید ریش هاشو پرفسوری می زده...بعد از ظهر جواد اس ام اس داده که جات اینجا خالیه(منظورش از اینجا خوابگاه دانشجوییه)

پنج شنبه: امروز صبح داداشم زنگ زده میگه برو بانک یه چک نقد کن بیا. با این همه پیشرفت تکنولوژی نمی دونم چرا هنوز باید حضوری برم بانک تا چک رو نقد کنم...بانک خیلی شلوغه نوبتم شماره 350 هست اپراتور تازه داره شماره 266 رو اعلام می کنه یعنی امروز دیگه یه جورایی سرم مشغوله... توی بانک نشستم تا نوبتم بشه یه خانم جوون وارد میشه و یکی از کارمندای بانک به محض دیدنش از اون سر بانک میاد و به همکارش می گه کارش رو بدون نوبت انجام بده... ظاهرن کارش پرداخت اقساط هست...

جمعه:روزنامه ها امروز چاپ نمیشن پس ضرورتی نداره برم روزنامه بخرم...قراره برم شعرامو که جمع آوری کردم برای چاپ رو برای جواد ایمیل کنم تا درباره اونا نظر بده... میرم کافی نت خیلی شلوغه سیستم خالی نداره... ایمان زنگ زده میگه بیام دنبالت بریم بیرون... 20 دقیقه ای سر خیابون منتظرش می مونم تا بیاد... میرم بهشت زهرا بعدش میرم گاز می زنیم و بعد هم پارک امیرکبیر... نزدیکای اذان مغرب منو میرسونه در خونه و میره....هنوز وقت نکردم تنظیمات لپ تاپمو درست کنم از بس سرم شلوغه

 


[ یکشنبه 92/4/23 ] [ 11:33 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

به نام خدا و با سلام

تا همین سه ساعت پیش اگه کسی از من می پرسید شما چکاره هستید با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و می گفتم دانشجوی حقوق اما همین سه ساعت پیش آخرین امتحان دانشگاه رو دادم و با توجه به اینکه از قبولی خودم در همه امتحانات این ترم مطمئن هستم عملا به جمع خیل عظیم بیکاران کشور پیوستم و متاسفانه یا خوشبختانه باعث رشد یک نفری جمعیت بیکاری کشور شدم.

البته این خودش یه افتخاری برام هست چون هر چی فکر می کنم می بینم من که در زمینه های مثبت نمی تونم باعث رشد کشور بشم حالا چه اشکالی داره در این زمینه منفی به رشد آمار های کشور که توی این چند ساله در خیلی از زمینه های مثبت با افت فاحش روبرو شده کمک کنم . به هر حال مهم اینه که یه رشدی حاصل بشه حالا چه فرقی می کنه در جهت مثبت باشه یا در جهت منفی....

اگه تا حالا یک تحصیل کرده بیکار ندیدید می تونید یه دل سیر منو نگاه کنید!!!!!!!!!!!!


[ دوشنبه 92/4/10 ] [ 8:0 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

 به نام خدا و با سلام

اگه بگم وحشتناک ترین کابوس ما دهه شصتی ها کنکور بود سخنی به گزاف نگفتم. حداقلش اینه که برای من اینطور بود...اون زمان کنکور برای ما دروازه بهشت بود. اگه قبول می شدیم انگار همه دنیار را تسخیر کردیم و اگه قبول نمی شدیم به دروازه جهنم یعنی سربازی هدایت می شدیم نه مثل الان کلاس کنکوری بود و نه تا این حد دانشگاه آزاد و پیام نور و غیر انتفاعی. تازه اون موقع کمتر کسی حاضر بود ننگ رفتن به دانشگاه پیام نور و آزاد رو روی پیشونیش بچسبونه...سر و ته کلاس کنکور رو می زدی از توش یا منشور دانش در میومد یا قلم چی که اونم مال بچه پولدارا بود نه مال من و امثال من.

یک میلیون و ششصد، هفتصد نفر کنکور شرکت می کردن نهایت 150 هزار نفر قبول می شدن یعنی به طور متوسط از هر 12 نفر یک نفر همای سعادت روی شونه هاش می نشست و راهی دانشگاه میشد...

الان الحمدالله هر کجا رو نگاه می کنی اطلاعیه کلاس کنکور و کتاب های کمک آموزشیه که البته به اعتقاد من هیچ تاثیری در قبولی یا عدم قبولی نداره...دیگه توی یالقوز آباد سفلی هم دانشگاه آزاد و پیام نور و دانشگاه غیر انتفاعی زدن. توی همین مشهد خودمون بیش از 30 تا دانشگاه غیر انتفاعی می شناسم که ظرفیت خیلی هاشون تکمیل نمی شه و بدون کنکور دانشجو می گیرن... در مورد مشکل سربازی هم که دیگه همه می دونین پشت کنکوری ها چند بار می تونن سربازیشون رو عقب بندازن...اون مان ما بعضیا از ترس سزبازی رفتن یه درسشون رو می افتادن تا فارغ التحصیل نشن و سربازی نرن بعدش بشینن خر خونی کنن تا بلکه رشته شلغم کاری دانشگاه یالقوز اباد سفلی قبول بشن...

الان الی ماشاءالله دانشگاه هست و متقاضی کنکور هم که کم شده. به قول یکی از دوستام برای قبول شدن در دانشگاه نیازی نیست تلاشی کنی فقط کافیه بری سر جلسه یه کیک و ساندیس بخوری تا خیلی راحت پیام نور شهر خودت رو قبول بشی...

الغرض اینکه اینهمه تلاش کردم و یکی یکی دکمه های کیبرد کامپیوتر رو با هزار زحمت فشار دادم واین اراجیف را تایپ کردم تا بگم اون موقع هایی که کابوس کنکور خواب رو بر هر پشت کنکوری حرام کرده در یکی از این شب های مخوف و وحشتناک این شعر را سرودم که بعد از سال ها تقدیمتون می کنم:

پشت کنکورم و رویای فراوان دارم

روز و شب دغدغه خربزه و نان دارم

فکر و ذکرم که فقط درس و کتاب است ولی

شده ام خسته و میلی به بیابان دارم

موی من گشته سفید از غم کنکور اما 

بهر تقویت روحی لب خندان دارم

گرچه یاران همه از یاس سخن می گویند

من ولی قصد قبولی به تهران دارم

همه ثروتمان خرج از بهر کلاس

نه دگر پول بمانده ست و نه تنبان دارم

بس که از سختی کنکور سخن می گویند

همه ترس و نگرانی ست که بر جان دارم

خسته از شیمی و دیفرانسیل و فیزیکم

هوس هندسه و جبر و حسابان دارم

بهر آزاد شدن از غم کنکور امشب

میل بسیار به دود و دم قلیان دارم

بعد کنکور ببارد به سرم تیر بلا

سرزنش های فراوان که ز خویشان دارم

گرچه کنکور بود مشکل و طاقت فرسا

لیک بر لطف خداوند من ایمان دارم


[ چهارشنبه 92/4/5 ] [ 9:30 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

 

پیرزن با نگاه ملتمسانه‌ای درخواستش را تکرار کرد؛ ولی جوان مصرانه معتقد بود این کار شرعاً حرام است...

*****

همگی خسته و کلافه کنار خیابان در پیاده‌رو تجمع کرده بودیم. حدود 60-70 نفری می‌شدیم. خدا را شکر که سفر با قطار بود وگرنه معلوم نبود مثل چوبِ خشک روی صندلی اتوبوس نشستن، چه بلایی سرمان می‌آورد.

از چهره و نوع پوششمان کاملاً مشخص بود که طلبه‌ایم. انگار این را روی پیشانی تک‌تک‌مان نوشته بودند. همین موضوع توجه هر عابری را به خودش جلب می‌کرد و حس کنجکاوی‌شان را بر می‌انگیخت؛ البته برای من این نوع نگاه حس خوشایندی نداشت ولی باید تحمل می‌کردیم.

تا انجام هماهنگی‌ها برای ورود به محل اسکان چاره‌ای جز انتظار کشیدن در پیاده‌رو و تحمل نگاه سنگین عابران نداشتیم. بهترین کار همان گعده‌گرفتن‌های سه چهار نفره‌ بود، تا زمان سریع‌تر بگذرد و حواسمان جلب جاذبه‌های متحرک تهرانی نشود! رایج‌ترین گفت‌وگوها هم در مورد کتاب، نمایشگاه بین‌المللی و بن کتاب بود. 

سرگرم صحبت با یکی از بچه‌ها بودم که متوجه پیرزنی شدم که از آن سوی کوچه سلانه‌سلانه به سمت ما می‌آمد؛ نگاه معناداری به ما انداخت و پرسید:

-  مادرجون شما از کجا اومدین؟ چرا اینجا وایستادین!؟

یکی از بچه‌ها که کنارم ایستاده بود بادی در غبغب انداخت و با غرور خاصی گفت:

-از مشهد اومدیم حاج‌خانم؛ برای بازدید از نمایشگاه بین‌المللی کتاب...

پیرزن نگاهی پر از حسرت و آه به جوان انداخت و در حالی‌که بغضش را فرو می‌برد، گفت:

-   از مشهد اومدین!؟ از امام رضا (ع)!؟ دستتو بده ببوسم...

جوان لحظه‌ای جا خورد و در حالی‌که دست‌هایش را به نشانه خواهش و التماس بالا می‌آورد، گفت:

-   نه حاج‌خانم این کار شرعاً درست نیست؛ کار حرومیه.

پیرزن با نگاه ملتمسانه‌ای درخواستش را تکرار کرد؛ ولی جوان مصرانه معتقد بود این کار شرعاً حرام است...

پیرزن اما این‌بار در غایت درماندگی و استیصال خواست تا آستین جوان را ببوسد ولی ظاهراً نگاه پیرزن ناتوان‌تر از آن بود که در عزم راسخ جوان خللی ایجاد کند.

دلم برای پیرزن سوخت. ناخودآگاه دستم را جلوی صورتش گرفتم و گفتم:

-   حاج‌خانم بیا آستین منو ببوس...

پیرزن که انگار سال‌ها منتظر چنین فرصتی بود بی‌درنگ با دست‌های لرزانش ساعدم را از روی پیراهن گرفت و بوسید و پیراهنم را به چشمش مالید. زیر لب دعایی خواند و برایم از خداوند درخواست عاقبت به خیری کرد. بعد در حالی‌که بغض گلویش را می‌فشرد، سرش را پایین انداخت و سلانه سلانه راهش را کشید و رفت.

 


[ یکشنبه 92/4/2 ] [ 10:2 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب