سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

21 دسامبر و آخر دنیا...*

الان که دارم این مطلب رو می نویسم 16 دسامبر دوهزار و دوازدهه و تا 21 دسامبر فقط 5 روز دیگه مونده...یعنی 5 روز دیگه دنیا تموم می شه...

هر چند فکر کردن به این پیش بینی به همون اندازه مزخرفه که فکر کردن به رفتن به کره ماه با پای پیاده ولی گاهی اوقات خیلی دلم میخواد به چیزهای مزخرف فکر کنم و دوس داشته باشم که اونا محقق بشن همونطور که الان خیلی دوس دارم که این اتفاق بیفته و 5 روز دیگه دنیا تموم بشه...خوبیش اینه که خیلی چیزا برام تموم میشه...سرو کله زدن با یه مشت آدم نادان و نا آگاه توی دانشگاه ... جر و بحث با (...)  سر اینکه چرا رفتارشو درست نمی کنه و همیشه نسبت به من سوء ظن داره...رها شدن از دست آدمای دور و برم که جر دروغ کار دیگه بلد نیستن و خیلی چیزای دیگه...

یک لحظه تصور کنید اگه قراره که واقعن دنیا قراره 5 روز دیگه تموم بشه...واقعن چکار می کنید؟

برای من که همه چی بی معنا میشه...اصلن اگه قراره دنیا تموم بشه دیگه وبلاگ نویسی چه فایده ای داره؟این مطلبو برای چی می نویسم؟حتمن آدم باید خیلی احمق و دیوونه باشه که وقتی 5 روز از عمرش باقی مونده و قراره دنیا نابود بشه بشینه و وقت عزیز و گرانبهاشو صرف وبلاگ نویسی کنه  تازه معلوم نیست کسی پیدا بشه بخونه یا نه....

حتمن وقتی روز 22 دسامبر بیام توی وبلاگم و این مطلبو بخونم به عقل خودم شک می کنم ولی الان دوس دارم اینطوری فکر کنم که قرار 5 روز دیگه دنیا تموم بشه و من باید توی این 5 روز چکار کنم...

ترجیح میدم برم یه جای خلوت و بقیه عمرم رو توی خلوت و تنهایی بگذرونم هرچند این چتد صباحی رو هم که توی دنیا بودم توی تنهایی و غربت سپری کردم فقط فرقش این بوده که کلی آدم دور و برم بودن و ادعای دوستی و خویشاوندی باهام داشتن ولی الان بهترین کار اینه که برم یه جای خلوت و دنج و فقط بگیرم بخوابم و وقتی 22 دسامبر از خواب بیدار می شم ببینم دنیا تموم شده و وارد یه دنیای جدید شدیم اگرچه که با پیشرفت تکنولوژی و گسترش روز افزون جمعیت به سختی میشه یه جایی پیدا کرد که آدمیزادی اونجا نباشه...ماشاءالله هرچقدر اطرافت رو نگاه می کنی تا جایی که چشم کار میکنه آدم ابوالبشره که دور و برت ریخته و همه هم بی مصرف...یکیشونم به کارت نمیاد...حالا بازم خدا رو شکر دولت خیلی دیر به این فکر افتاد که سیاست های کنترل جمعیتو برداره و به جاش مردم  رو تشویق به بچه دار شدن کنه وگرنه اگه 20 سال پیش این فکر رو می کرد معلوم نبود الان اوضاع چه شکلی بود اونوقت حتمن باید برای اینکه مردم جاشون بشه توی خیابونا همه شهر های چند طبقه درست می کردن...

خیلی سخته که آدم بین 7 میلیارد و خرده ای آدم احساس کنه هیچکی رو نداره ...دور و برش پر از آدمایی باشه که فقط دروغ می گن و انگار جز این چیزی یاد نگرفتن یا اگه هم یاد گرفتن چپه یاد گرفتن نه درست و حسابی....

انگار بیش از حد حاشیه رفتم و از اصل مطلب دور شدم...ببین تنهایی چی به سر آدم میاره ...می خواستم درباره پایان دنیا بنویسم اما اونقدر به حاشیه رفتم که یادم رفت می خواستم چی بگم...

دقیقا مشکل ما آدما همین جاست وقتی میخواییم در مورد یه مطلب مهم بحث کنیم اونقد حاشیه میریم و اونقد بهش شاخ وبرگ می دیم که از اصل مطلب غافل میشیم آخرش سر از ناکجا اباد در میاریم و نمی فهمیم چی به چی شد...درست مثل الان من ...

بگذریم الان 16 دسامبره و تا 21 دسامبر فقط 5 روز دیگه مونده ...فکر کردن به آخر دنیا به همون اندازه مزخرفه که فکر کردن به  این موضوع که عزیزترین دوستم ممکنه یه روزی دوسم داشه باشه...هرچند گاهی اوقات خیلی دوس دارم به چیزایی که خیلی  مزخرف به نظر میرسه  فکر کنم ....

لا اقل اگه این اتفاق بیفته برای من  که خیلی خوب میشه... اونوقت به قولی که به (...) دادم در رابطه با اینکه دیگه وقت و بی وقت دلتنگش نشم و بش اس ندم و وقتشو نگیرم عمل کنم...اونوقت دیگه نیازی نیست بعضی روزا زودتر از سر کلاس بیام بیرون و توی دانشگاه مثل مرغ سرکنده اینور و اونور برم تا ( ... ) از کلاس بیاد بیرون و مسیر دانشگاه تا خیابون شیرازی رو توی سرما و گرما برم تا بتونم فقط دقایقی باهاش باشم و اونوقت وراجی کنم براش که خسته و کلافه بشه و وسط حرفام سوار تاکسی بشه و بره...اونوقت دیگه نیازی نیست(...) سرم منت بذاره و برای دلخوشیم بهم بگه توی دانشگاه فقط با تو دوستم و و به دروغ بگه اتاق هیچکی نمیرم در حالیکه حداقل هفته ای یه بار اتاق یکی از دانشجویان خارجی میره و اتاق من شاید ماهی یه بار  اون هم با کلی اصرار و خواهش و تمنا نیاد...

لا اقل خوبیش اینه که اگه این اتفاق بیفته  دیگه نیازی نیست به این فکر کنم که اینده چی میشه ...با این وضعیت آمار بیکاری و قیمت سکه و ارز چطوری می تونم ازدواج کنم...دیگه نیازی نیست به شغل آینده فکر کنم ...دیگه نیازی نیست غصه اینو بخورم که بعد از این همه سال درس خوندن هیچی نشدم...خوبیش اینه که  از خیلی از رنجهای دنیایی یا به عبارت صحیح تر از همه رنج های دنیایی خلاص میشم...

*این مطلب فقط یک دلنوشته از یک آدم خیالی است...

 


[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 10:23 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب