ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام (1) صبح زود از خونه زدم بیرون...هوا خیلی سرد بود ولی مجبور بودم دقایقی رو سر ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بمونم راستش از وقتی که یارانه ها هدفمند شده کرایه تاکسی اونقدر رفته بالا که برای من که هیچ در آمدی ندارم نمی صرفه سوار تاکسی بشم هرچند اونوقتی که منتظر اتوبوس می مونم خیلی بیشتر از پولی که باید برای کرایه تاکسی بدم ارزش داره... چند دقیقه انتظار کافی بود تا اتوبوس از راه برسه و من با خوشحالی سوارش بشم و برم دوری توی شهر بزنم ...خیلی وقت بود که از شهر خودم دور بودم و حالا تعطیلات بین ترم فرصتی فراهم کرده بود تا بتونم دوباره یه دل سیر توی شهر بچرخم و لذت ببرم... همین طوری که سوار بر اتوبوس داشتم خیابونا رو تماشا می کردم صفهای طویل جلوی بعضی فروشگاه ها توجهمو جلب کرد...مدتها بود که صف های اینجوری ندیده بودم نوستالوژی جالبی بود یاد صفهای طویل نفت و کالاهای کوپنی دهه 60 و اوایل دهه 70 افتادم گفتم شاید خیالاتی شدم...چشامو مالیدم و دوباره دقت کردم... نه درست دیده بودم صفهای طولانی جلوی فروشگاه واقعیت داشت... (2) پیرزن صورتش از سرما گل انداخته بود...از سرخی نوک دماغش می شد فهمید که ساعتها توی سرما منتظر وایستاده...کنارش وایستادم یواشکی سلام کردم و پرسیدم:ببخشید حاج خانم خبریه؟ یه نگاه عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: ننه جون صف برنج دیگه مگه شما خبر نداری؟؟؟ منم یهو خودمو زدم به کوچه علی چپ و گفتم: ها آره درسته من همین چند روز پیش خریدم پیرزن آهی از ته دل کشید و باصدایی گرفته و خسته گفت: این چندمین روزیه که از صبح ساعت 4 میام اینجا سر صف... تا ساعت 11 وای میستم ولی شانس بد من تا نوبتم میشه فروشنده میگه تموم شد.... بعدش غرولندی کرد و گفت: بی وجدانا برا آشناهاشون نگه می دارن نمیگین من پیرزن با این حال خرابم باید بیام اینجا کلی سر صف وایستم اخرش هم هیچی گیرم نیاد...آخه این انصافه؟؟؟ (3) خدا بیامرز پدرم هر وقت میخواست سرزنشمون کنه که چرا شکر گذار وضع موجود نیستیم می گفت: اون قدیما که وضع به این خوبی نبود شما الان وضعتون خیلی خوبه... الحمد لله همه چی به وفور پیدا می شه. کی زمان ما اینجوری بود. سال میمومد می رفت قند و چایی نمی خریدیم اصلن قند و چایی نبود که...فقط پولدارا می تونستن بخرن اونم تو روستا دو سه خاتوار بیشتر نبودن...اگه یکی یه مهمون خیلی مهم براش از شهر میومد براش چایی درست می کردن...مثل الان نبود که اگه سه وعده چایی نخوری فک می کنی آسمون به زمین اومده... بعدش ادامه می داد:...اون قدیم کی اینقد برنج می خوردیم...الان ناهار برنج می خوریم شام هم برنج فقط مونده صبحونه ها هم غذامون برنج بشه...اون قدیم شب عید یه قابلمه رشته پلو می پختن بعدش تا سیزده بدر نگه می داشتن ... می گفتن نکنه یه مهمون مهمی برامون از شهر بیاد و هیچی نداشته باشیم خجالت زده بشیم...ای بابا شما الان توی بهشت زندگی می کنید زمان ما کی اینطوری بود.... (4) این روزها جشن سی و چهار سالگی انقلابه ... سی چهار سال پیش در چنین روزایی بود که بالاخره مبارزات مردم ثمر داد و موفق شدن رژیم فاسد و ظالم شاه را ساقط کنن [ شنبه 91/11/14 ] [ 11:7 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
پی به نام خدا و با سلام یادمه مدرسه که می رفتیم هنوز شهرمون گازکشی نشده بود. تا سال سوم ایتدایی توی کلاسمون بخاری نفتی بود بعد از اینکه از مدرسه تعطیل می شدیم مبصر کلاس وظیفه داشت که بخاری رو خاوموش کنه... اون موقعا مبصرا معمولن بچه های قوی هیکل و تنومندی بودن و معمولن توی هر کلاس یکی دو تا از این بچه ها بودن و اگه از پس خاموش کردن بخاری بر میومدن که این وظیفه به اونا سپرده می شد وگرنه معلم کلاس یا مستخدم مدرسه که اون موقع بش می گفتن فراش و الان نمیدونم چی میگن میو مد و این کارو انجام میداد صبح که از خواب بیدار می شدیم و می رفتیم سر کلاس تا اومدن فراش باید از سرما می لرزیدیم فراش مدرسه میومد و با یه میله نازک فلزی نسبتا دراز که بش می گفتن آتشدان و سرش یه پنبه در حال سوختن بود بخاری ها رو روشن می کرد و می رفت البته قبلش با یه لولهنگ توی مخزن بخاری که پهلوش قرار داشت نفت می ریخت و از داخل یه لوله ،نفت چکه چکه میومد و می ریخت توی بخاری و بخاری روشن می شد و با گرمای خودش هم ما و هم کلاس رو گرم می کرد و اونوقت بود که معلم درس رو شروع می کرد... معمولن بخاری های نفتی شیفت صبح رو لذت بخش تر می کردن چون تا بخاری روشن بشه و کلاس گرم بشه چند دقیقه ای زمان می برد هر چند توی همون چند دقیقه سرما رو تا عمق وجودمون حس می کردیم اما اینکه وقت کلاس هدر می رفت تحمل اون سرما را برامون لذت بخش می کرد...هرچند بعضی وقتا فراش وظیفه شناس قبل از شروع کلاس میومد و بخاری رو ورشن می کرد... بخاری های نفتی با همه جذابیتشون ولی خطرناک بودن بعضی وقتا که توش با اون لولهنگ مخصوص نفت می ریختی ممکن بود آتیش بگیرن و بعضی وقتا هم اگه نفت از مخزنش نشت می کرد ممکن بود این اتفاق بیفته... یکی از کارایی که انجام دادنش مجازات سختی در پی داشت نزدیک شدن و دست زدن به بخاری نفتی بود و البته همین منع از نزدیک شدن همیشه منو تحریک می کرد که ا حتی برا یه بارم که شده فقط چند قدم به بخاری نزدیک بشم ولی ترس از مجازات همیشه مانع از این می شد... کلاس سوم که بودم یادمه یه بار بخاری آتیش گرفت... قضیه از این قرار بود که معلم بیچاره اومد سر کلاس و دید بخاری خاموشه ...ظاهرن فراش مدرسه ماشین پیکان جوانانش که اون موقع داشتنش مثل داشتن یه پژو 206 توی این دوره زمونه بود و معلوم هم نبود که چطوری تونسته با حقوق فراشی اونو بخره خراب شده بود و برای تعمیرش رفته بودم مکانیکی... معلمون هم خیلی ناشی به نظر می رسید و از بخاری سر در نمی آورد و به همین خاطر هم توی خونشون از کرسی استفاده می کردن اومد بخاری رو روشن کنه اما یهو بخاری آتیش گرفت. معلم بیچاره از ترس رنگش مثل گچ سفید شده بود ولی خدا رو شکر هم در کلاس باز بود که بلافاصله ما رو از کلاس بفرستن بیرون و هم اینکه امکانات خوبی برای خاموش کردن آتیش وجود داشت و خیلی سریع آتیش خاموش شد و خوشبختانه هیچ گونه مشکلی پیش نیومد جز اینکه کمی گچ کلاس دودی شد...البته اون موقعا تا این حد رسانه ها پیشرفت نکردهد بودن که خیلی سریع هر اتفاقی رو پوشش بدن و از طرفی این اتفاق چون زیاد میفتاد به خاطر همین هم ارزش خبری نداشت... بعد از اون قضیه یادمه معلم که همیشه صندلیش رو کنار بخاری میذاشت و اونجا می نشست تا آخر سال جاشو عوض کرد و دیگه حتی به بخاری نگاه هم نکرد هرچند ما از این جریان خیلی لذت بردیم چون اون روز کلاسمون تعطیل شد... البته سال بعدش یعنی کلاس چهارم ابتدایی با گاز کشی مدرسه بخاری های نفتی هم برچیده شد و بخاری های گازی جاشون رو گرفت... بعد ها بود که فهمیدم چرا توی خونه از بخاری نفتی استفاده نمی کردیم بخاری نفتی خطرناک بود.... پی نوشت: دیشب اتاق یکی از بچه های دانشگاه بودم می گفت شما دهه شصتیا از اسمتون پیداست که روزگار کدوم انگشتشو نشونتون داده....
[ سه شنبه 91/11/3 ] [ 9:6 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |