سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

چند وقتیه که در عالم خلسه و مکاشفه که یکی از مراتب بالای عرفانیه مرتب علمای سلف رو می بینیم که منو مورد نکوهش قرار می دن که چرا به وظیفه و تکلیفت عمل نمی کنی...

همین اتفاق ها باعث شده تا بار سنگین تکلیف رو روی دوشم احساس کنم و دچار حیرت و سرگردانی بشم.

برای حل این مشکل رفتم پیش روحانی مسجد محلمون و گفتم حاج آقا بدجوری احساس تکلیف می کنم.

اونم در کمال آرامش گفت پسرجان اینکه آدم تکلیفی به گردنش باشه همین جوری الکی که نیست اول باید شرایط تکلیف رو داشته باشه تا اینکه تکلیفی به  عهده ش بیاد و مهمترین این شرایط هم عقل و بلوغه و  یکی از نشونه های بلوغ و عقل هم اینه  که آدم به یه سن خاصی برسه...

حالا مدتیه که در به در دنبال یه آشنا توی ثبت احوال می گردم تا یه کمی سن شناسنامه ای منو ببره بالا و به سن بلوغ برسم و تکلیف شامل حال منم بشه بلکه بتونم به تکلیف و وظیفه خودم که نامزد شدن توی انتخابات ریاست جمهوری و خدمت به مردمه عمل کنم...

احساس تکلیف باریه که این روزا سنگینشو بیش از پیش روی شونه هام احساس می کنم....


[ جمعه 92/1/23 ] [ 10:51 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

به نام خدا و با سلام

از قدیم گفتن آدم همیشه از چیزی که می ترسه به سرش می آد...این حرف از اول زندگی تا حالا بارها و بارها برای من اتفاق افتاده و تجربش کردم نمونش همین اتفاقیه که چند روز پیش برام افتاد.

یکی از مسئله های خیلی مهم که حتمن شما هم توی دانشگاهتون با اون مواجه هستید و حلش هم بسیار مشکل به نظر می رسه اینه که کشف کنید کیه که همیشه راپورت بچه ها رو به حراست می ده و زیر آبشون رو می زنه و همیشه بعضی از بچه ها به حراستی بودن متهم هستن...اتهامی که هیچ وقت قابل اثبات نیست و متهم هم هیچگاه نمی تونه در هیچ محکمه ای بی گناهی خودش رو ثابت کنه...

معمولن دانشجو ها برای اینکه هیچ وقت دار معرض این اتهام قرار نگیرند همیشه مراقبن که آهسته برن و آهسته بیان و هیچ وقت دور و بر اتاق حراست آفتابی نشن تا انگ حراستی بودن بهشون نخوره. طبیعتا من هم از این قاعده مستثنی نبودم و همواره تمام تلاشم بر این بود که اون دور و بر آفتابی نشم چون همیشه آدمای بیکاری هستن که زاغ سیای اتاق حراست رو چوب می زنن تا ببینن کیا اونجا رفت و آمد دارن تا سند جرم رو بدست بیارن و نفوذیا رو شناسایی کنن...

اما از بد حادثه منی که این توی این همه سال با آبرو زندگی کرده بودم و هیچ وقت پام به حراست باز نشده بود توی این آخر عمری هر چی رشته بودم پنبه شد و از شانس بدم کارت دانشجوییم رو گم کردم و هر چی هم این در و اون در زدم پیدا نشد که نشد ...البته اون روزی که کارتمو گم کردم حالم اونقد بد بود که باید برم خدا رو شکر کنم خودمو گم نکردم هرچند اگه خودمو گم کرده بودم برام خیلی بهتر بود...

فلذا پس از گم شدن کارت صبح علی الطلوع اولین روز درسی بعد از عید یعنی 17 فرودین بدون اینکه کسی خبر دار بشه  سلانه سلانه راه افتادم و رفتم حراست تا گزارش مفقودی کارتمو بدم ...

اما مطمئنم که حتمن حتی اون موقع روز و اون ساعت هم کسی مراقبم بوده و تا حالا هم به کلی آدم راپورت منو داده که آره فلانی حراستیه و من صبح زود اون توی اتاق حراست دیدم و اگه حراستی نبود چه دلیلی داشت اون ساعت بره اتاق حراست و قس علیهذا...

"تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"

پی نوشت:

1- حالا با گم شدن کارتم علاوه بر اینکه دو ترم از داشتن کارت دانشجویی محروم هستم تا ده روز هم نمی تونم از سلف دانشگاه استفاده کنم و باید گرسنگی بکشم چون کارت دانشجویی ما با کارت غذامون یکیه

2- بازم خدا رو شکر که به جای کارت دانشجویی شناسنامه  یا کارت ملیمو گم نکردم وگرنه با این قوانین باید تا آخر عمر از خوردن غذا محروم می شدم و از گرسنگی جان به جان آفرین تسلیم می کردم....

 


[ یکشنبه 92/1/18 ] [ 11:22 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

به نام خداو با سلام

 آدم خلیفه تنهای خدا روی زمین است،

امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاح اش

«... و سلاح او گریه است.»

(گریه های امپراطور- فاضل نظری)

پی نوشت:

اما گاهی در زندگی زمان هایی پیش می آید که این آخرین سلاح هم بی ثمر می شود و کاری از آن بر نمی آید مثل این روز های من....


[ شنبه 92/1/10 ] [ 11:29 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب