سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

جمعه:امروز صبح بالاخره پس از 19 ساعت از یک سفر طولانی به خونه میرسم. خیلی خسته ام شب عروسی دختر همسایه ست ترجیح می دم به جای رفتن به عروسی و قرار گرفتن در محیطی پر سر وصدا به استراحت بپردازم. آخر شب که داداشم از اوضاع و احوال عروسی میگه به درستی تصمیمی که برای نرفتن به عروسی گرفتم بیشتر پی می برم

شنبه:صبح زود ساعت 10 و نیم از خواب بیدار می شم. به اینترنت دسترسی ندارم برای اینکه ببینم توی این مملکت چه خبره. لباسامو می پوشم و می رم سر خیابون یه روزنامه همشهری می خرم و میام خونه. روزنامه چیز خاصی نداره جز تعریف و تمجید از شهرداری تهران و سیاه نمایی وضع موجود در دیگر نقاط کشور. لپ تاپمو روشن می کنم یه کم فیلم نگاه کنم اما تنظیمات KMplayer بهم ریخته و زیر نویسا رو با فونتای اجق وجق نشون میده... نه حوصلشو دارم و نه بلدم که درستش کنم. بی خیالش میشم

یکشنبه:امروز هم مثل دیروز صبح علی الطلوع از خواب بیدار میشم. هنوز اینترنت ندارم. میرم یه روزنامه می خرم و بر می گردم. حوصلم سر رفته. میرم مرکز شهر. چند تا جوون دارن تراکت و بروشور های تبلیغاتی پخش می کنن... جلوی چند تا دختری که جلوم دارن راه می رن را می گیرن و با اصرار چند تا از برگه ها رو بهشون می دن به من که می رسن بی اعتنا رد می شن انگار من هویجم. دخترا جلوتر برگه ها رو می اندازن گوشه پیاده رو. کنجکاو می شم ببینم برگه ها چیه...تبلغات یه شرکتیه که خدمات اینترنت ADSLارایه میده. شب احمد تماس می گیره و کمی با هم اختلاط می کنیم

دوشنبه: حتمن دیگه متوجه شدید که امروز هم صبح زود ساعت 10 و نیم از خواب بیدار شدم و رفتم سر خیابون یه روزنامه همشهری گرفتم و اومدم خونه و دیگه هیچ اتفاقی نیفتاد.

سه شنبه: امروز کیوسک روزنامه فروشی سر خیابون روزنامه نیاورده. نمی دونم چرا دونستنش هم دردی از من دوا نمی کنه. ناچار برای خرید روزنامه باید برم مرکز شهر... میرم سر ایستگاه سوار اتوبوس واحد بشم تا میرسم در اتوبوس راننده راه میفته و به درخواست من برای نگه داشتن توجهی نمی کنه...چند قدم جلوتر دختر جوونی داره با عجله میاد سمت اتوبوس دستشو بلند می کنه و اتوبوس نگه میداره و سوار میشه... من ناچارا سوار تاکسی میشم

چهارشنبه: امروز اول ماه مبارکه رمضانه...میرم داخل شهر ... توی پیاده رو کنار یکی از بانک های مشهور یکی از همکلاسی های سابقمو می بینم. ار آخرین باری که دیدمش شاید 12 سال می گذره.. از موقعیت شغلیش میگه و اینکه به خاطر نوع آرایش ریشش یه فرصت شغلی خیلی خوب رو از دست داده. از زمانی که یادم میاد مجید ریش هاشو پرفسوری می زده...بعد از ظهر جواد اس ام اس داده که جات اینجا خالیه(منظورش از اینجا خوابگاه دانشجوییه)

پنج شنبه: امروز صبح داداشم زنگ زده میگه برو بانک یه چک نقد کن بیا. با این همه پیشرفت تکنولوژی نمی دونم چرا هنوز باید حضوری برم بانک تا چک رو نقد کنم...بانک خیلی شلوغه نوبتم شماره 350 هست اپراتور تازه داره شماره 266 رو اعلام می کنه یعنی امروز دیگه یه جورایی سرم مشغوله... توی بانک نشستم تا نوبتم بشه یه خانم جوون وارد میشه و یکی از کارمندای بانک به محض دیدنش از اون سر بانک میاد و به همکارش می گه کارش رو بدون نوبت انجام بده... ظاهرن کارش پرداخت اقساط هست...

جمعه:روزنامه ها امروز چاپ نمیشن پس ضرورتی نداره برم روزنامه بخرم...قراره برم شعرامو که جمع آوری کردم برای چاپ رو برای جواد ایمیل کنم تا درباره اونا نظر بده... میرم کافی نت خیلی شلوغه سیستم خالی نداره... ایمان زنگ زده میگه بیام دنبالت بریم بیرون... 20 دقیقه ای سر خیابون منتظرش می مونم تا بیاد... میرم بهشت زهرا بعدش میرم گاز می زنیم و بعد هم پارک امیرکبیر... نزدیکای اذان مغرب منو میرسونه در خونه و میره....هنوز وقت نکردم تنظیمات لپ تاپمو درست کنم از بس سرم شلوغه

 


[ یکشنبه 92/4/23 ] [ 11:33 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب