سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

به نام خدا و با سلام

(1)

دیروز یکی از همکلاسی های سابقم را دیدم سال سوم راهنمایی همکلاسیم بود.من رفتم اول دبیرستان اون هنوز سال سوم راهنمایی بود. رفتم دوم دبیرستان اون هنوز سوم راهنمایی بود. رفتم سوم دبیرستان اون هنوز سوم راهنمایی بود رفتم دانشگاه اون هنوز سوم راهنمایی بود. تا اینکه یه بار باباشو دیدم که گفت ناصر قبول شده دانشگاه. بابای خیلی پولداری داشت حسابدار شرکت بود.دیروز که دیدمش ازدواج کرده بود یه ماشین زانتیا هم زیر پاش بود لیسانشو هم گرفته بود کار مناسبی هم داشت خونه هم خریده بود من اما ده ساله دارم درس میخونم هنوز نه کاری دارم نه خونه ای نه در آمدی و البته هنوز هم مجردم خیلی هم درس خون بودم همیشه شاگرد اول بودم دانشگاه هم همیشه جزو دانشجویان ممتاز بودم.

یاد حرفای چند روز پیش یکی از دوستام افتادم بحث دروغ بود نمیدونم چی شد یه دفعه حرف یکی از دوستام شد که همیشه به دروغ می گفت باباش فلان و بهمانه  رفیقم گفت "گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل"

(2)

"الان ساعت 6 بعد از ظهره. از ساعت 2 اینجا نشستم منتظرم نانوای ده بالایی برامو.ن نو بیاره. در هفته دوبار میاد سه شنبه و 5 شنبه نمیدونم چرا امروز دیر کرده... زمان ارباب تا یه ماه از پاییز رفته از باغا انگور میچیدیم و شیره می پختیم اما الان... یادش بخیر اون سالا هر تابستون 20 تا کارگر میگیرفتیم برای درو... 300 تا 400 خروار گندم درو می کردیم ... ن.ن محلی میخوردیم ...وقتی میخواستی از رودخونه وسط روستا رد بشی اونقدر جریان اب تند بود که ته دلت خالی می شد... اما حالا چی؟ همه باغا خشک شده دیگه کسی توی روستا پیدا نمیشه... دیشب گوسفند مشدی عین الله را دزدیدند از بس معتاد توی ده زیاد شده...والا چی بگم..."

اینا بخشایی از درد دلهای یه پیرمرده روستاییه. دیروز رفته بودمن روستای زادگاهم خیلی تغییر کرده بود. خیلی چیزا عوض شده بود نسبت به 20 سال پیش که رفته بودم. خیلی خونه ها خراب شده بودن.

پیرمرد کلاه کاموایی را که روی سرشه بر میداره و دستی به موهای نقره ایش میکشه. خوشحاله از اینکه یه بچه شهری دیده و کسی که میتونه باهاش صحبت کنه. به هر حال مردم اونقئر بی حالن که حال و حوصله شنیدن حرفای همدیگه رو هم ندارن. پیرمرد دوباره اه بلندی از ته دل می کشه و میگه یادش بخیر زمان ارباب...

(3)

می شکند چنار کهنسال

وقتی خم می شود تا

علفی خرد را ببوسد*

...

پی نوشت:

* شعر از: مجید رفعتی


[ چهارشنبه 90/6/16 ] [ 1:39 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب