ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام میگن اون قدیما یه روز یه مردی میره بیابون یه گنجی پیدا می کنه که هزاران هزار سکه طلا بوده ولی مشکل این جا بود که یه مار خیلی خطرناک و سمی از این گنج محافظت می کرد. ماره به مرده میگه اگه هر روز یه کاسه شیر برام بیاری یه دونه از این سکه ها را بهت می دم(البته هر چی فکر کردم نفهمیدم یه مار چطوری می تونه با یه مرد حرف بزنه مگه اینکه زبون هم دیگه را بفهمن . البته بعید نیست بالخره این داستان در زمانای خیلی گذشته اتفاق افتاده شاید اون موقع حیوونا و آدما زبون همدیگه رو بهتر می فهمیدن) . اون بنده خدا هم قبول می کنه و هر روز صبح با یک کاسه شیر میرفته پیش ماره و ازش یه سکه میگرفت. یه مدتی که می گذره اون مرده خسته میشه وطمع میگیرش و پیش خودش میگه اخه تا کی هر روز صبح زود از خواب بیدار شم و برای مار شیر ببرم تا یه دونه سکه بهم بده. آخه می ارزه آدم خواب دم صبح رو از ست بده به خاطر یه دونه سکه .چه کاریه؟!!!!!!!! به خاطر همین نقشه می کشه که بره مار بیچاره رو بکشه و همه سکه ها را یه جا برداره. یه روز صبح خیلی زود قبل از اینکه مار از خواب بیدار شه بلند میشه و یه چماق برمی داره میره سر وقته ماره بیچاره. تا میاد بزنه مار بیچاره رو بکشه ماره فرار می کنه ولی دمش قطع میشه( مردک بیچاره پیش خودش فکر کرده بود که ماره خوابه نگو که ماره برای محافظت از گنج هیچ وقت نمیخوابید. البته نمیدونم چرا خسته نمیشد و خوابش نمی گرفت. به هر حال حیوونه دیگه مثل ما ادم که نیست یه سره خسته بشیم و بخوابیم) خلاصه ماره فرار میکنه و برای انتقام میره خونه همون مرده و کمین میذاره تا وقتی مرده برگشت نیشش بزنه ولی می بینه مرده یه پسر داره که اونم مثل باباش تنبل بود و هنوز از خواب بیدار نشده بود برای انتقام پسره رو نیش می زنه و میکشش.مرده بیچاره هم ناکام میاد خونه میبینه پسرش مرده و خیلی دپرس می شه. بعد از یه مکدتی که می گذره مرده مثل خر پشیمون میشه که ای بابا این چه غلطی بود که کردم کاش به همون یه دونه سکه طلا قناعت می کردم . به هر حال کاچی بهتر از هیچی. به خار همینم صبح زود از خواب بیدار میشه و یه کاسه شیر برمبداره می ره پیش جناب مار و کاسه را میذاره جلوش و خیلی مغموم یه گوشه میگیره میشینه. جناب مار یه نگاهی بهش میندازه و میگه این دفعه هم به خاطر این کاسه شیر یه دونه سکه طلا بهت میدم (واقعا چقدر با معرفت بوده این جناب مار. هرچی فکر میکنم نمیتونم معرفتشو درک کنم هر چی باشه اون یه حیوونه مثل ما آدم نیست که این چیزا سرش بشه) خلاصه جناب مار یه دونه سکه به مرده میده و بهش میگه برو دیگه این طرفا پیدات نشه وگرنه من میدونم و تو . مرده هرچی التماس میکنه و میگه بیا دوباره با هم دوست بشیم مار میگه: تا مرا دم تو را پسر یاد است دوستی من و تو بر باد است (معلومه جناب مار شاعر هم تشریف داشتن مار هم مار های قدیم هم بلد بودن با ادما حرف بزنن و هم بلد بودن شعر بگن و هم با معرفت بودن) ....
[ پنج شنبه 90/12/18 ] [ 10:14 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |