ادامه مطلب... | ||
خاطرات عمره دانشجویی(11) الصلاه خیر من النوم چهارشنبه 13/2/91
همون طور که گفتم بیدار موندن تا دیر وقت کار دستم داد و نتیجه این شد که صبح خواب موندم و یکی از عهدهایی که با خودم بسته بودم نقض شد... رفتن به بازار با حمید و امید و بزرگوار!!!! و بعدش هم گعده گیری با معاون مدیر هتل تا پاسی از شب گدشته باعث شد تا ساعت حدود 1و نیم بیدار بمونم و اون موقع بخوابم هر چند عاقلانه تر این بود که نمی خوابیدم و بیدار می موندم ولی مشکلی که وجود داشت این بود که قرار بود صبح زود ساعت 7 زیارت دوره بریم. به هر حال بیدار که شدم ساعت 4و نیم بود و داشتن اذان صبح می گفتن و نماز شب از دستم رفت...هرچند هتلمون به مسجد خیلی نزدیک بود و 15دقیقه ای هم تا شروع نماز وقت بود اما تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که هرچه سریعتر وضو بگیرم و با عجله برم تا به نماز جماعت برسم... بعد از نماز صبح و نماز میت و خوندن قرآن طبق معمول هر روز باید می رفتم بقیع...امروز رو باید سریعتر زیارتنامه می خوندم چون قرار بود ساعت 6ونیم صبح بریم زیارت دوره... هر روز بعد از خوندن زیارتنامه چند دقیقه ای ایستاده مات و مبهوت مردم را تماشا می کردم یا اینکه به قبور ائمه خیره می شدم و به فکر فرو می رفتم ...امروز همینطوری داشتم اطرافمو نگاهمی کردم که یه بچه 4 یا 5 ساله دیدم که داشت با یکی از مامورای امر به معروف صحبت می کرد...برام خیلی جالب بود که پیرمرد وهابی چقدر مهربون با بچه برخورد می کرد و جواب سوالاشو بر مبنای اعتقادات شیعه میداد...(برخلاف برخی آخوندای ما که نمیدونن چه جوری با بچه ها برخورد کنن ) جالب بود بچه از مامور وهابی می پرسید اینا قبر کیه و اون براش توضیح می داد که قبر امام حسن وامام سجاد و الخ... و وقتی بچه ازش خواست که بره پیش قبور وایسته پیرمرده با لحن خیلی مهربونی گفت نمیشه چون پلیسا این اجازه رو به هیچکس نمیدن و بچه هم خیلی راحت قانع شد...چون معمولن بچه ها ای ایرونی از پلیس می ترسن و اون پیرمرد چقدر خوب این موضوع رو فهمیده بود... در هر حال امروز برای اولین بار کنار قبر ام البنین (مادر حضرت عباس) رفتم و زیارتنامه خوندم هرچند اونجا هم چند تا مامور وایستاده بودن و باید یواشکی و با احتیاط زیارتنامه می خوندم...کلن هر کجا که مکان مقدسی برای شیعیان بود چند تا مامور وایستاده بودن که خدای نکرده شرکی صورت نگیره و از حاکمیت خدا دفاع کنن!!! البته امروز یه اتفاق خیلی جالب هم برام افتاد و اون هم این بود که یکی از همکلاسی های سابقم رو توی بقیع دیدم ...از آخرین باری که دیده بودمش 10 سال می گذشت...آره درسته سال 81 توی پیش دانشگاهی همکلاسیم بود و از اون موقع تا حالا ندیده بودمش و البته جالبتر برام این بود که توی این مدت خیلی عوض شده بود هم ظاهرش و هم باطنش... مسعود سال 81 یه تازه جوون پرشور و احساسی و به شدت منتقد دین و روحانیت و نظام حاکم بود و همیشه تیپ اسپورت می زد و لباسای جین می پوشید و صورتشو هفت تیغه می کرد اما مسعود سال 91 یه آدم به شدت مذهبی شده بود با یه پیرهن یقه آخوندی!!!سفید که روی شلوارش انداخته بود و صورت پر از ریش... از تعجب شاخ در آورده بودم ... اولش فکر کردم طلبه شده اما گفتش که با یه طلبه ازدواج کرده و از طریق سهمیه طلاب به عمره مشرف شده...آدمی که به شدت منتقد رهبر بود حالا بزرگترین افتخارش این بود که هر دفعه که رهبر نماز جمعه می خونه فاصله 3 ساعته اراک تا تهران ر میره و برمیگرده تا توی نماز جمعه شرکت کنه و افتخار می کرد به اینکه به خاطر دفاع از احمدی نژاد در انتخابات 88 مدیر شرکتشون اونو از شرکت اخراج کرده... به هر حال خدا وقتی نخواد کسی رو هدایت کنه!!!(این قسمت رو با لهجه مشهدی بخونید یعنی وقتی بخواد کسی رو هدایت کنه) یه جورایی وسیلشو هم فراهم می کنه... خیلی دوس داشتم توی اون فضای معنوی بیشتر با مسعود باشم و ازش بپرسم که چی شد توی این مدت که 180 درجه تغییر کرد و چاره جز خداحافظی و رفتن به هتل نداشتم چون قرار بود ساعت 6 صبحونه بخوریم و تا ساعت 6 ونیم آماده بشیم تا زیارت دوره بریم... هرچند اگه کمی باهوش تر بودم از اون تاخیر 1ونیم ساعته مدیر و معاون کاروان توی فرودگاه مشهد باید می فهمیدم که زیاد نمیشه روی این وقتا حساب کرد...
[ یکشنبه 91/8/21 ] [ 8:23 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |