ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام نقل شده که در زمان های قدیم که هنوز غرب بر دنیا سیطره پیدا نکرده بود و مردم مدرن نشده بودن و به صورت سنتی زندگی می کردن یک قافله صد نفری در حال عبور در راه های صعب العبور و بیابانی بودن تا به مقصد برسن که در راه دو تا راهزن (یعنی آدمایی که سر راه کاروانها کمین می کردن و راه اونا رو می زدن) به قافله حمله می کنن و تمام دارای قافله رو می دزدن و افراد قافله هم کاری ازشون بر نمیاد. افراد قافله هم دست از پا درازتر بر می کردن به شهر (البته شهرهای اون موقع مثل الان مدرن نبوده) و مستقیم می رن پیش حاکم...اون موقع مثل الان نبوده که تفکیک قوایی باشه و قوه قضاییه دم و دستگاهی داشته باشه و برای یه شکایت کلی روند اداری طی بشه و اخرش هم معلوم نشه که به چه نتیجه ای می رسه...فقط یه حاکم بود که همه کارها رو انجام می داد از اداره شهر گرفته تا قضاوت و قانونگذاری و قس علیهذا... خلاصه وقتی اعضای قافله شرح ما وقع را برای حاکم می گن حاکم با تعجب نگاهی بهشون میندازه و می گه یعنی شما صد نفر اینقد بی عرضه بودین که نتونستین از پس دو نفر بر بیاین؟ یکی از اعضای قافله سرشو پایین میندازه و می گه: نه جناب حاکم!!! حاکم هم با تعجب زاید االوصفی می پرسه چرا؟و اون بنده خدا هم جواب می ده چون ما صد نفر تنها بودیم اما اونا دو نفر با هم بودن... حالا من این وسط گیر کردم که این حکایت کیه؟
[ دوشنبه 91/10/4 ] [ 9:12 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |