ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام نیمه شب نزدیکای ساعت 12 عقربه های ساعت کم کم دارن به 12 نزدیک میشن پلکهات از خستگی دیگه توان باز موندن رو ندارن و بی اختیار میفتن...جاتو میندازی و آماده رفتن به یه خواب عمیق و شیرین میشی که یهو متوجه میشی یکی داره در اتاقت رو می زنه و بدون اینکه اجازه ورود بش بدی در رو وا می کنه و میاد تو....انگار نه انگار که توی قرآن به مردم دستور داده شده بدون اجازه وارد خونه کسی نشید...شاید طرف پیش خودش گفته اینجا که خونه کسی نیست خوابگاهه دانشجوییه تازه همین در زدنم هم از سرش زیاده... یکی از دانشجوهای سال پایینیه خیلی عاجزانه ازت درخواست می کنه که یه مطلبی رو براش توضیح بدی چون فردا امتحان داره و هر چی این مطلب رو می خونه چیزی نمی فهمه... عذاب وجدان مانع از این میشه که جواب رد بش بدی هرچند داری از خستگی میمیری ولی پیش خودت می گی به ثوابش می ارزه...یه ساعتی مطلب را چند بار براش توضیح می دی بالاخره به هر زحمتی که شده متوجه میشه... با اینکه میدونه خیلی دیر وقته و الان باید بخوابی ازت میخواد که صفحه اول تحقیقشو هم براش تایپ کنی چون فردا باید تحویل استادش بده... این درخواست رو هم قبول می کنی تازه علاوه بر این یه کمی با تحقیقش ور میری تا زیاد تابلو نباشه که اونو از اینترنت کپی کرده...کارش که تموم میشه تشکری می کنه و میره و حالا تو با خیال راحت سرتو میذاری روی بالشت و میخوابی هرچند خواب زده شدی و باید کلی زیر پتو خودتو اینور اونور کنی تا خوابت ببره... فردا صبح نزدیکای ظهر... داری از توی راهروی دانشگاه رد میشی که یهو میبینی همون طرفی که دیشب کلی براش وقت گذاشته بودی و درس رو براش توضیح داده بودی توی راهروی دانشگاه از روبرو میاد به نظر تازه امتحانش تموم شده... لبخندی روی لبهات میشینه و خودتو آماده سلام و احوالپرسی می کنی اما در کمال تعجب طرف بر وبر توی صورتت نگاه می کنه و با بی تفاوتی هر چه تمام تر از کنارت رد میشه...انگار که هزار ساله که با تو غریبه ست نمی دونم شاید دیشب رو یادش رفته یا شاید امتحانش خوب نشده و تو رو مقصر می دونه و شاید .... همینجوری میشه هزار تا شاید پشت سر هم ردیف کرد ولی بی اختیار یاد این جمله میفتی که " من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق" برف آمد و پاییز فراموشت شد آن گریه یکریز فراموشت شد انگار نه انگار که با هم باهم بودیم چه زود همه چیز فراموشت شد پی نوشت 1: شعر از بیژن ارزن پی نوشت 2: امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که برف اومده [ چهارشنبه 91/10/27 ] [ 11:17 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |