ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام ترم اولی بود و تازه از روستا اومده بود...پسر خیلی نجیب و ساده ای بود...یه مدتی بود هر وقت می دیدمش از ادواج صحبت می کرد و می گفت خیلی دوس داره ازدواج کنه...حتی با پدرش هم در این مورد صحبت کرده بود....تقریبا روز نمی شد که در این مورد با هم صحبت نکنیم...می گفت خیلی دلش می خواد توی سن پایین ازدواج کنه...فکر می کرد اگه توی این سن ازدواج کنه فاصله سنیش با بچه ش زیاد نمی شه و خلی راحت می تونه با اون ارتباط برقرار کنه... همیشه منو سر این موضوع سرزنش می کرد...می گفت بد بخت تو که با این سنت ازدواج نکردی دو روز دیگه میدونی فاصله سنیت با بچه ت زیاد می شه نمی تونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟؟؟؟.... آخرای ترم بود...کم کم باید جمع و جور می کردیم بر میگشتیم خونه هامون...وقتی داشت می رفت گفت:"ان شاء الله می رم متاهل بر می گردم.... .... ترم دوم تازه شروع شده بود. یه چن روزی توی دانشگاه نمی دیدمش فکر کردم حتمن به قولش وفا کرده و متاهل شده و الان سرگرم زندگیه و چن روزی دیر میاد.... چن رو ز بعد که دیدمش خیلی آروم و سر به زیر شده بود...در حالیکه لبخند طنزآلودی رو حواله ش می کردم گفتم چی شد محمد ازدواج کردی؟؟؟ گفت نه... در حالیکه دیگه اون شور و هیجان گذشته رو نداشت و خیلی بی تفاوت شده بود... گفتم چرا؟؟؟؟ لبخندی زد و گفت بابام برام موتور خریده...فعلن از فکر ازدواج اومدم بیرون...یعید می دونم حالا حالاها زن بگیرم.... [ یکشنبه 91/12/6 ] [ 1:27 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |