ادامه مطلب... | ||
به نام خدا و با سلام
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر که این دام رزق نهاده است و آن دامن طمع گشاده . نادان را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید . گلستان سعدی(در آداب صحبت و همنشینی) [ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 10:6 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام صبح خیلی زود در حالیکه آفتاب داره خودش را آماده می کنه که بالا بیاد از خواب بیدار می شم و با عجله وضو می گیرم و قبل از اونکه قضا بشه نمازمو می خونم...ساعت تقریبن 6 و ربع هست بعد لباسامو می پوشم و میرم سلف برای خوردن صبحونه.... معمولن توی سلف سعی میکنم تنها بشینم اما گاهی برای تنوع هم که شده کنار دانشجوهای دیگه می شینم... اگه کنار اونا باشم صبحونه خوردنم بیشتر طو ل می کشه ولی تنها که باشم تقریبن بیست دقیقه به هفت تمومه... بعد میام اتاق و هول هولکی مسواکمو برمیدارم و میرم جلوی اینه سرویس های بهداشتی وایمیستم و مسواک می زنم وبعدش گلاب به روتون ....(معوملن صبح که از خواب بیدار میشم این کا رو نمی کنم و به این وقت موکولش می کنم مگه اینکه خیلی ضروری باشه چون می ترسم اگه این کار رو انجام بدم طول بکشه و نمازم قضا بشه) بعدش میام اتاق و کتابمو به یاد روزهای دبیرستان می گیرم زیر بغلم ( هیچ وقت توی دانشگاه از کیف استفاده نکردم برخلاف دبیرستان) و میرم مباحثه... مباحثه اول داخل مسجد دانشگاهه و خیلی بیشتر حال میده چون شلوغه و هیجان خاصی داره... مباحثه اول نیم ساعت طول می کشه و ساعت هفت و نیم با هم مباحثه ای هام باید برم به ساختمون شماره 2 اونجا هم قبل از شروع کلاس ساعت 8 نیم ساعتی مباحثه دارم... مباحثه معمولن چیز بی فایده ایه ولی از نظر مالی بد نیست چون به هر حال در ماهه اونقد بابتش پول میدن که سه چار باری که شام دانشگاه رو دوس ندارم بتونم برم بیرون و باهاش ساندویچ بخرم و بخورم... ساعت 8 تا 8:45 همونجایی که مباحثه دوم برگزار میشه کلاس دارم معمولن استاد 5 دقیقه ای بیشتر طولش میده و این باعث میشه صدای همه در بیاد .... بعد از کلاس اول باید دوباره به ساختمون شماره یک برگردم اونجا از ساعت 9 تا 9:45 یه کلاس دیگه دارم معمولن سر راه یه سری هم به بانک اطلاعات و رایانه می زنم تا نگاهی به وبلاگم و ایمیلام بندازم ... خیلی کم پیش میاد که بتونم توی این ساعت یه سیستم خالی پیدا کنم ولی به امتحانش می ارزه.... اگه سیستم پیدا بشه که تا 9 و بیست دقیقه اونجا سرگرم هستم چون استادمون زیاد در مورد تاخیر و دیر رفتن سر کلاس سخت گیری نمی کنه ولی اگه سیستم گیرم نیاد که هیچی میرم اتاقم و کتابامو میذارم و کتابای دیگه ای رو بر میدارم و میرم سر کلاس بعد از کلاس معمولن جلوی راه پله های طبقه دوم وامیستم شاید دوستم (...) رو ببینم هر چند بیشتر روزا نمی تونم ببینم چون زودتر از من رفته ولی اگه ببینمش که باهاش تا اول خیابونی که سوار تاکسی میشه میرم و سر خیابون تا تاکسی بیاد با هم صحبت می کنیم(البته بیشتر من صحبت می کنم) بعد میام دانشگاه و میرم روزنامه می خونم... اگه دوستمو نبینم که بازم میرم روزنامه می خونم و بعدش میرم بانک اطلاعات و نرم افزار سرگرم اینترنت میشم تا وقت اذان... وقت اذان که میشه میرم مسجد و نماز می خونم(معلومه که خیلی پسره خوبیم چون به تماز جماعت و اول وقت اهمیت میدم) بعدش ناهار و بعدش هم خواب تا ساعت 6 ساعت 6 هم بیدار مشم و میرم سر یه کلاس دیگه تا ساعت هفت که دوباره باید برم سلف و شام بخورم بعدش میام وضو می گیرم و میرم حرم برای زیارت و خوندن نماز یه جوری وقتمو تلف می کنم تا اخر شب بشه نخ دندون می کشم مسواک میزنم و ساعت 11 تا 12 با دوستم اس ام اس بازی می کنم (البته اگه جواب اس ام اس مو بده ) و بعدش می خوابم تا فردا صبح... فردا صبح که بیدار می شم باز هم همین آش و همین کاسه ست... [ دوشنبه 91/10/11 ] [ 3:28 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام خسته و با عجله وارد خوابگاه دانشجویی شدم ...میخواستم خیلی سریع برم توی اتاقم و دراز بکشم ...همین طور که با سرعت از توی راهروها رد می شدم برگه کاغذ مچاله شده ای که روی در یکی از اتاق ها چسبونده شده بود توجهمو به خودش جلب کرد... از سر کنجکاوی وایستادم ببینم توش چی نوشته شده... نوشته بود: دوست عزیز در حال عبور از جلوی درب اتاق شما چند قطره از آب وضوی من روی دمپایی شما ریخته شده لطفا حلال کنید شماره تماس ......0919 الاحقر: یک بنده خدا
[ یکشنبه 91/10/10 ] [ 1:44 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام
یا حبیب من لا حبیب له...
پی نوشت: درباره این فراز از دعای جوشن کبیر خیلی حرف دارم که بزنم ان شاءالله سر فرصت... [ شنبه 91/10/9 ] [ 3:30 عصر ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
به نام خدا و با سلام قبلن خونده بودیم که اولیا خدا در بین مردم ناشناخته هستن و معمولن بعد از مرگشون مردم اونا رو می شناسن...این حرف واقعن حرف درستیه و ما امروز به این مسئله ایمان آوردیم... صبح که توی سلف با یکی از بچه ها نشسته بودیم و صبحونه می خوردیم بحث به گفتن خاطرات گذشته کشیده شد... یکی از دوستان گفت خیلی قبل تر ها بیهوش شده و به کما رفته بود و مامانش خیلی نگران بود که بالاخره پسرش بهوش میاد یا نه؟ موقع اذان که شده بود مامانش با زیرکی خاص توی گوشش گفته بود حسین بلند شو وقت نماز و حسین هم با شنیدن این حرف مثل فنر از جا پریده بود و مامانش رو از نگرانی در آورده بود... اینجا بود که ما فهمیدیم این پسر چه کراماتی داشته و ما خبر نداشتیم...ما رو بگو که تا حالا فکر می کردیم اسکل تر از این پسر توی دانشگاه نداریم...ان شاءالله خدا از سر تقصیرات ما بگذره... البته اینو هم بگیم که این بنده خدا از ما خواهش کرده که تا زمانی که در قید حیاته این مطلب پوشیده بمونه و بعد از مرگش ما این کرامت رو منتشر کنیم ولی از اونجایی که سن و سال کمی داره و ممکنه تا سالیان سال زنده بمونه و ما هم این خاطره رو فراموش کنیم، این مطلب را اینجا به رشته تحریر در آدوردیم تا بعد از سالیان سال که این بنده خدا به رحمت ایزدی پیوست به اینجا رجوع کنیم و تا این کرامت در ذهنمون تداعی بشه... هر چند مرگ دست خداست و معلوم نیست کی زودتر بمیره و کی دیرتر ...شاید دروه زمونه یه جوری شد که ایشون کرامات ما رو برای دیگران نقل کرد و... البته بعد از مرگمون... پی نوشت: باور کنید که بعد از شنیدن این مطلب ما اصلن از خنده روده بر نشدیم...
[ چهارشنبه 91/10/6 ] [ 10:42 صبح ] [ ایلیا ]
[ دیدگاه () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |