سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ادامه مطلب...
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب

دوشنبه 11/2/91

الصلاه علی الطفلین یرحمکما الله

عربها یه چیزاییشون خیلی باحاله یکیش همین نماز میتی که می خونن . نماز صبح که تموم شد چند دقیقه بعد مکبر مسجد صدا زد " الصلاه علی الطفلین برحمکما الله" و بعدش همه مشغول خوندن نماز میت شدند . البته نماز میت سنی ها با نماز میت ما یه کم فرق داره ما 5 تا تکبیر میگیم اما اونا 4 تا نماز که تموم شد ضمن اینکه السلام علیکم و رحمه الله میگفتیم اول سرمون را به راست چرخوندیم و بعد هم به چپ تا تقیه رو به نحو اکمل انجام داده باشیم.

نماز که تموم شد نیروهای خدماتی مسجد النبی که اکثرا هم مهاجر و تبعه کشور هایی مثل سنگاپور و پاکستان هستن و پیرهن های آبی می پوشن در کسری از زمان و با سرعتی مثال زدنی دور تا دور ستون های منتهی به روضه را پرده کشیدند (اونا این کار رو بعد از نماز صبح و نماز ظهز و نماز مغرب انجام میدن چون این ساعت ها  ویژه ورود خانما به روضه است)

قرار بود بعد از نماز صبح همه جلوی در شماره 36 که روبروی بقیع بود جمع بشیم تا همراه روحانی کاروان وارد بقیع بشیم و توضیحات لازم داده بشه اما چون من تجربه قبلی داشتم فکر می کردم که همه چی رو بلدم و نیازی به این کار نیست به خاطر همین هم به امید و دو تا از دوستاش که هم اتاقیش بودن گقتم بچه ها نگران نباشید من همه چی رو می دونم برای شما هم توضیح می دم و اونا هم بندگان خدا که فکر می کردن یه راهنمای خصوصی گیرشون اومده کلی ما رو تحویل می گرفتن.

از باب بلال که بیرون اومدیم سمت چپمون تقریبا در فاصله 200 متری در شماره 36 بود که مستقیم روبروی در بقیع بود اونجا جایی بود که همه کاروانا جمع میشدن تا با هم دسته جمعی به بقیع برن به همین خاطر هم ازدحام زیادی بود و آدمایی رو میدیدی که تابلو هایی رو که اسم کاروانا روش نوشته شده  رو بالا گرفته بودن تا زائرین بتونن راحت تر کارواناشونو پیدا کنن و البته کاروان ما هم ار این قاعده مستثنی نبود.

بقیع تقریبا دو سه متری از سطح مسجد النبی  بالاتره به همین خاطر باید برای رسیدن به در اصلی بقیه از یه راه پله تقریبا عریض که در موازات بقیع بود و البته به جای پله شیب دار بود می گذشتیم و اول این مسیر هم چند تایی پلیس و مامور امر به معروف وایستاده بودن تا مانع رفتن خانما بشن .

وارد بقیع که شدیم هوا هنوز تاریک بود از در اصلی بقیع که وارد می شی قبر ائمه کمی جلوتر سمت راست قرار داره که برای اینکه کسی کنار قبرا نره در فاصله 15 تا بیست متری را نرده کشیده بودن و بخشی را هم بلوک های پلاستیکی نارنجی رنگی گذاشته بودن و تعداد زیادی هم مامور امر به معروف و نهی از منکر که اغلب چفیه های قرمز رو سرشون انداخته بودن و کاورایی آبی رنگی پوشیده بودن و مدام می گفتن " حاجی کتاب ببند " حاجی لا تصویر" حاجی کتاب ممنوع" حاجی تصویر ممنوع"  وایستاده  بودن و البته زائرا هم  بیشتر از اونی که حواسشون به زیارت باشه سعی می کردن به صورت پنهانی و بدون توجه تا می تونن عکس بگیرن . سه طرف قبرا دیوار سنگی به طول دو متر قرار داشت که حالت منحنی داشت و پای دیوار چهار قبر بود که به ترتیب قبر اولی از بالا امام حسن مجتبی بعد امام سجاد و امام باقر و امام صادق بود و جلوی این چهار تا قبر عباس عموی پیامبر و بالاتر از اون کمی با فاصله قبر فاطمه بنت اسد مادر امام علی علیه السلام بود.

بقیع غربت خاصی داشت نه می تونستی گریه کنی نه می تونستی زیارتنامه بخونی و نه میتونستی حتی راحت وایستی و نگاه کنی توی مسیر هایی که قبر های اشخاص مقدس قرار داشتن مثل دخترای پیامبر ، شهدای واقعه حره، حلیمه، قبر اسماعیل پسر امام جعفر صادق ، قبر ام البنین مادر حضرت ابوالفضل و... همه جا پر بود از مامورای امر به معروف و نهی ار منکر که وحشت و خفقان خاصی بود شاید هیچ کجای دنیا نشه این طوری غربت را با تمام وجود حس کرد.

هر کجا میدیدی  یه گروهی وایستادن و یه روحانی داره براشون توضیح می ده و مدام صدای مامورای امر به معروف به معروف توی گوشت می پیچید که " حاجی حرک " توقف ممنوع"

 در بقیع هر روز بعد از نمار صبح باز می شد وساعت 9 هم بسته می شد و بعد از ظهر هم بعد از نماز عصر تا ساعت 5.

بعد از زیارت اومدم هتل و بلافاصله رفتم صبحونه خوردم و رفتم اتاق تا بخوابم و برای ساعت 10 که اولین جلسه آموزشی کاروان بود بیدار شم اما اتاق ما یه مشکلی داشت و اونم این بود که یه در داشت که باز می شد توی اتاق کناریمون که اتاق 108 بود اگرچه این در قفل بود ولی همین امر باعث شده بود که هر سر و صدایی توی اتاق کناری بود رو ما بشنویم  و این سر و وصدا باعث می شد نتونم بخوابم مخصوصا اینکه انگار بچه های اتاق بغلی هر وقت توی اتاق بودن سر و صدای زیادی راه می انداختن و انگار یه سره با هم کشتی می گرفتن... اگرچه بعدن محمد (یکی از بچه های اتاق کناریمون ) گقت که قضیه چی بوده که اینا این همه سر و صدا می کردن

بچه های اتاق کناری حتی اگه یواش هم می خواستن حرف بزنن بازم صداشون توی اتاق ما میومد و منم از اینکه میتونستم حرفای خصوصی اونا رو بشنوم بدون اینکه متوجه بشن خیلی حال می کردم.

حسام، محمد و محمد علی بچه هایی بودن که توی اتاق 108 بودن. حسام رشته عمران میخوند توی یکی از دانشگاه های غیر انتفاعی مشهد، محمد فقه و مبانی حقوق دانشگاه پیام نور مشهد بود و محمد علی هم مهندسی کامپیوتر دانشگاه آزاد مشهد...

محمد خیلی عرفانی بود و توی حال و هوای خودش سیر می کرد و معلوم بود که حسابی جو گیر شده اینو از چوب مسواکی که یه سره تو دهنش بود و دشداشه ای که می پوشید می شد به راحتی حدس زد. قد بلندی داشت با ریش های کم پشتی که نشون از سن و سال پایینش می داد  و خیلی باهاشون حال می کرد و البته خیلی نخود تو دهنش خیس نمی خورد و همه مسایل خصوصی اتاقشونو لو می داد (هرچند من می تونستم راحت حرفاشونو استراق سمع کنم.) در کل تفکرات مذهبی داشت. یکی از ماموریت هاش هم این بود که هر دفعه چک کنه ببینه حسام با شورت خوابیده یا شلوار!!!!

محمد علی را اولین بار توی آسانسور دیدم هر چند سعی می کرد خودشو بچه آروم وسر به زیر و مظلومی نشون بده ولی معلوم بود خیلی آب زیر کاهه (هر چند که بعدا خلافش ثابت شد ) قد متوسط با فرم عینک مشکی و کمی سبزه قیافش با اون دشداشه ی ضایعی که می پوشید و چفیه عربی که رو سرش می بست و طرز نشستن ضایع ترش مثل عربای عراقی می شد ولی خیلی با معرفت بود

حسام اما خیلی با شور و نشاط بود اصالتا سبزواری بود و روی این خیلی تاکید داشت قد نسبتا بلندی داشت با اندامی نحیف و لاغر و موهای نسبتا لخت اغلب تی شرت های کوتاه می پوشید و موهاشو از فرق باز می کرد بیش از هر چیز به موهاش وابستگی داشت و خیلی بهش می نازید اگر چه که هم اتاقیاش مسخره ش می کردن و می گفتن رفتارش دخترانه است و خیلی لوسه ولی به نظر من رفتارش شایسته تقدیر بود فوق العاده مودب و نجیب بود و از رفتار و گفتار فوق العاده مودبانه اش می شد فهمید که از یک خانواده اصیله بیش از حد صادق و دوست داشتنی به نظر می رسید....حسام علاقه زیادی به عکاسی داشت اینو می شد از دوربین حرفه ای canon   که همراهش بود فهمید هر چند در این زمینه زیاد با استعداد به نظر نمی رسید... (اگرچه توی مدینه زیاد با این سه نفر رابطه ای نداشتم اما توی مکه اتاق این سه تا پاتوق من شده بود که بعدن ماجرااهاشو مفصل تر خواهم گفت)

به هر حال به هر زحمتی بود خوابیدم تا ساعت حول و حوش 10 و نیم و بعدش بیدار شدم تا برم جلسه آموزشی قرار بود جلسه آموزشی هر روز ساعت 10 توی رستوران برگزار بشه  ولی ظاهرن من تنها کسی نبودم که دیر رفتم به جلسه بیشتر بچه ها هم همین وضع رو داشتن ...هر چند که زیاد احساس نیاز به حضور در این جلسات نمی کردم ولی برای اشنایی با بقیه بچه های کاروان می تونست فرصت مناسبی باشه....

جلسه اول آموزشی بیشتر به توضیح  داستان ساخت مسجد النبی و توصیه ها و روایت های اخلاقی گذشت ...

بعد از جلسه بهترین کار خواب بود چون خیلی خسته بودم هر چند سر و صدای حسام محمد و محمد علی بزرگترین مانع برای یک خواب راحت و شیرین بود....

ادامه دارد....


[ سه شنبه 91/3/30 ] [ 8:14 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

 

دوشنبه 11/2/91  ساعت 3و نیم بامداد

قرار شد همه برن اتاقاشون و بخوابن تا ساعت 3و نیم صبح همه بیدار بشیم و با هم دسته جمعی برای زیارت اول بریم مسجد النبی.اگرچه حس خودخواهی و استبدادم در مقابل این تصمیم مقاومت می کرد ولی به خاطر مصلحت هایی زیاد جالب نبود که ساز خودمو بزنم و باید با جمع همراه می شدم....

***

تازه چشمام گرم خواب شده بود که صدای ناهنجار  یه نفر که داشت توی راهرو صدا می زد "نمازه.... نماز" چرتمو پاره کرد.

ظاهرا از پیام رسونایی بود که مدیر کاروان بهش ماموریت داده بود بچه ها رو از خواب بیدار کنه. بیدار که شدم بلافاصله رفتم حموم غسل زیارت انجام دادم و با حمزه و مجتبی (هم اتاقیام) اومدیم توی لابی.کم کم بچه ها توی لابی جمع شدن و دسته جمعی راهی مسجد النبی شدیم.

دری که باید ازش وارد می شدیم در شماره 37 بود که ضلع جنوب غربی مسجد می شد. به اونجا که رسیدیم چند لحظه ای وایستادیم و مدیر کاروان شروع کرد به ارائه توضیحاتی در باره مسجد النبی:

"مهمترین ستون مسجد ستون توبه است...اگه توی بخشی که فرشای سبز رنگی داره روبه قبله وایستید سمت چپتون خونه پیامبره و سمت راستتون میشه روضه که این حدیثو نوشته که مابین بیتی و منبری روضه من ریاض الجنه ...شما باید بیایید اینجا بشینید قرآن بخونید...خلوت ترین زمانش هم بعد از صبحونه است اون موقع خیلی خلوته اگه بتونید بیایید....خب حاج الان که رفتیم از باب السلام وارد شدیم حاج آقا اینا رو براتون توضیح می ده... حاج آقا بریم اینجا خوب نیست وایستیم....".

چند قدمی که جلوتر رفتیم مقابل گنبد خضراء وایستادیم حاج اقا شروع کرد به خوندن زیارت و بچه ها هم زیر لب زمزمه می کردن" اسلام علیک یا رسول الله... وعلی اهل بیتک الطاهرین... اشهد الا اله الا الله وحده لاشریک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد انک رسول الله.."

زیارتنامه رو که خوندیم راه افتادیم به موازات گنبد و از سمت باب البقیع توی حیاط مسجد رفتیم تا از باب السلام وارد بشیم و حاج اقا هم کم کم مکان های مسجد را توی این وقتی که تا اذان صبح باقی مونده بود برای ما توضیح بده اما به باب السلام که رسیدیم متوجه شدیم که کمی دیر رسیدیم و ظاهرا برادارن ناتنی که التبه اهمیت زیادی برای نماز و نوافل بخصوص نافله شب قایل هستند از نیمه شب اومده بودن و برای نماز صبح صف تشکیل داده بودن ...به همین خاطر مجبور شذیم دوباره همون مسیری رو که اومده بودیم برگردیم تا از باب بلال که تقریبا در زاویه قائمه باب النساء بود وارد بشیم و توضیحات به زمان دیگری موکول شد که البته اون زمان دیگه هیچ وقت نرسید...

ویژگی باب بلال این بود که وقتی وارد می شدی بخش زیادی از اون فرش نداشت و فقط سنگ بود و این برای ایرانی ها یم مزیت خاص بود ... اونجا که وارد می شدی فضا کاملا ایرانی بود و 99 درصد نمازگزارای اونجا زائرین ایرانی بودن و   و این باعث می شد آدم کمتر احساس غربت و بودن در یک کشور بیگانه بهش دست دست بده... اگرچه این موضوع باعث می شد فرصت ارتباط با زائرین کشور های دیگه از دست بره و ما رو اونجا اصحاب الحجر خطاب کنن ...

 تا اذان صبح هنور چند دقیقه ای وقت بود .بعضیا شروع به خوندن قران کردن و بعضیا هم مشغول نماز شب شدن و بعضیا هم ترجیح دادن تا از تماشای معماری فوق العاده زیبا و فضای معنوی مسجد بهره ببرند..البته بعد از اذان صبح تا وقت خوندن نماز که چیزی حدود 20 دقیقه طول می کشه هم این فرصت فراهم بود تا هر کسی توی خلوت خودش باشه...

بعد از خوندن نماز صبح با یکی دیگه از بچه های کاروان آشنا شدم که کنارم نشسته بود...امید، دانشجوی مقطع کارشناسی ناپیوسته   رشته علوم سیاسی دانشگاه پیام نور مشهد... التبه مدرک کاردانیش الکترونیک بود ... (هرچند جستجو ها و کاوش های من برای یافتن ارتباطی بین رشته کاردانیش و کارشناسیش به نتیجه مشخصی نرسید ) ...خدمت سربازی هم رفته بود ...خودش شیرازی بود و می گفت ده سالی هست که ساکن مشهد هستن...الیته بعدن گفت که پدر بزرگش مشهدی بوده ولی بالاخره ما آخرش نفهمیدیم که اصل و نسبش کجاییه...ولی در هر حال پسر خیلی خوبی به نظر می رسید و البته خیلی مودب و با شخصیت و خوبیش این بود که برای شنیدن حرفای من خیلی پایه بود... همه این ویژگی ها بخصوص این ویژگی آخرش باعث شده بود تا من خیلی روش حساب کنم....

ادامه دارد....


[ چهارشنبه 91/3/24 ] [ 9:10 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

یکشنبه 10/2/91

مدینه منوره

"مسجدی را که سمت چپتون می بینید و گنبد سفید و کوچیکی داره مسجد شجره ست قبل از مسجد آبار یا ابیار یا چاه های علی قرار داره که حضرت علی اونها را حفر کرده و تعدادشون هشت تاست که چندتای اون هنوز آب داره و از منابع مهم تامین اب شرب مدینه ست. ما شما را هم توی زیارت دوره و هم روزی که قراره محرم بشید و حرکت کنید به سمت مکه میارریم اینجا. البته ابیار علی وقت موقع نماز بازه وبقیه ساعتا بسته ست. اینجا جاییه که پیامبر سه بار محرم شده و دورترین میقات از میقات های ششگانه هست که بهش ذوالحلیفه هم می گن علت اینکه به مسجد شجره نامگذاری شده اینه پیامبر در اینجا زیر یک درخت محرم شده به همین خاطر اسم اینجا را گذاشتن مسجد شجره.این منسجد فاصله 9 کیلومتری جنوب غربی مسجد النبی و سر راله مکه قرار داره که حجاجی که میخوان از مدینه به مکه برن اینجا محرم می شن"

 اینا توضیحات مدیر کاروان بود که وسط اتوبوس وایستاده بود و با صدای نسبتا بلندی داشت حرف می زد.چشمامو که باز کردم دیگه نزدیک مدینه بودیم. ستون های محرابی شکلی که که کنار جاده بود اینو نشون می داد روش نوشته شده بود " بدایه حد الحرم" یعنی آغاز محدوده حرم و از اونطرفش که نگاه می کردی نوشته بود :"نهایه حد الحرم"

ساعت حول و حوش 10 و نیم یازده بود و مدیر کاروان مدام حرف می زد . بعضی از بچه ها بغضشون داشت می ترکید و بعضی ها هم خواب بودن عده ای هم همچنان ترجیح می دادند مزه پرانی کنن و  بعضی ها هم داشتن با انگشت بیرون را به بغل دستیشون نشون میدادند.

***

" بچه ها روبروتون رو اگه نگاه کنین کم کم گلدسته ها و مناره های مسجد النبی رو می بینن که البته کوتاه وبلند هستن و هیچکدومشون هم اندازه نیستن"

توضیحات مدیر کاروان انگار تمومی نداشت به هر حال هر چی باشه این بار 67 مش بود که این سفر رو میومد و باید یه جورایی این تجربیات رو به ما انتقال می داد.

 تقریبا ساعت 11 بود که به هتل رسیدیم و از اتوبوسا پیاده شدیم و در حالی که کشون کشون چمدون هامونو دنبال خودمون حمل می کردیم وارد لابی هتل شدیم و مورد استقبال مقامات عالیرتبه !!!! هتل قرار گرفتیم.لابی هتل اونقدر کوچیک بود که گنجایش 156 نفر را نداشت و ازدحام عجیبی توی لابی شده بود .مدیر ایرانی هتل توضیحاتی داد در مورد اینکه طبقه های 1 و 2 و 3 محل استقراره کاروان ماست و اینکه چه ساعتهایی باید برای خوردن عذا به رستوران مراجعه کنیم و... و اینکه همه اتاقا دستشویی فرنگی دارن و هتل دستشویی ایرانی نداره و... این جمله آخرش مثل یک پارچ اب سرد بود که روی بعضی بچه ها ریخته شد بندگان خدا تا اینجا خودشون رو نگه داشته بودن تا وقتی رسیدن هتل یه دل سیر دست به آب برن ولی وقتی متوجه شدن نقشه هاشون نقش بر آب شده حسابی ضد حال خوردن.

انصافا هتلمون از نظر جغرافیایی موقعیت خوبی داشت هر چند که درجه "ج" بود فقط 180 متر با حرم فاصله داشت."موده المروه" توی ضلع جنوب غربی مسجد النبی قرار داشت درب شماره 36 و  37 مسجد النبی و خیلی نزدیک حرم بود. سمت راست بقیع می شد و پنجره های اتاقاش به سمت بقیع و مسجد النبی باز می شد . هر چند اتاقی که ما توش افتاده بودیم( اتاق  طبقه اول 108) پنجره هاش به جای خاصی باز نمی شد و روبرومون دیوار بود.

قرار شد بریم بخوابیم تا قبل از اذان بیدار شیم و همگی با هم برای اولین زیارت به مسجد النبی بریم...

 

ادامه دارد...


[ پنج شنبه 91/3/11 ] [ 11:47 صبح ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]

 

التجربه فوق العلم...

یکشنبه 10/2/91 فرودگاه ملک عبد العزیز جده

هواپیما که به زمین نشست عده ای که البته معلوم بود خیلی عجله دارن سریع از جاشون بلند شدن تا بتونند زودتر از بقیه پیاده شن البته عجله شون به حدی بود که تدکرات مهماندار هم نتونست مانعشون بشه.از هواپیما که پیاده شدیم سوار اتوبوس های ویژه فرودگاه شدیم تا ما رو تادر سالن ورودی فرودگاه برسونه با اینکه از پایین پله های هواپیما تا در ورودی سالن فرودگاه چند قدمی بیشتر نبود ولی اتوبوس چند دوری توی فرودگاه چرخید تا ما را به سر منزل مقصود برسونه. شاید اونا فکر می کردن ما خیلی دوست داریم توی فرودگاه بچرخیم اونم توی گرمای وحشتناک جده...

وارد سالن که شدیم وقت نماز عصر بود. برادرای ناتنی هم که البته خیلی به نماز اول وقت اهمیت میدن ظاهرا برای انجام فریضه عصر محل کارشون رو ترک کرده بودن .

قبل از ما زائرین عراقی وراد فرودگاه شده بودن به خاطر همین ما مجبور بودیم صبر کنیم تا کارهای اونا انجام بشه بعد نوبت ما برسه. در این بین بعضیا فرصت را غنیمت شمردن و مشغول خوندن نماز شدن اونم توی سالن فرودگاه که معلوم نبود تمیزه تا نجس!!! البته اونا به همینم اکتفا نکردن و برای اینکه به برادرای نا تنی نشون بدن ما چقدر به نماز پایبندیم مثل اونا نماز جماعت هم برگزار کردن... اگرچه که برای وضو گرفتن یه مشکلی وجود داشت و اونم این بود که بعضیا نیاز به دستشویی داشتن و بیشتر دسشویی های داخل فرودگاه فرنگی بود و ما ایرانیا هم که عادت نداریم از اینا استفاده کنیم. به همین خاطر صف طویلی جلوی سرویسای بهداشتی بوجود اومده بود تا ما علاوه بر اینکه توی کشور خودمون مدتهاست که ایستادن در صف رو تجربه می کنیم اینجا هم این تجربه رو داشته باشیم.

البته من چون بار دوم بود که این سفر رو تجربه می کردم می دونستم از فرودگاه که خارج بشیم به وفور دسشویی های ایرانی وجود داره و البته مصلی الرجال یعنی نمارخونه مردان...به خاطر همین هم زیاد عجله ای نداشتم و ترجیح دادم وقتم رو با خندیدن به درماندگی و استیصال اونایی که خیلی زیاد دسشویی داشتن ولی نمیتونستن از دسشویی های فرنگی استفاده کنن بگذرونم.

توی این فاصله البته بازار برخی چیزا هم خیلی داغ بود و اونم تهیه سیمکارت عربی و بحث ریال بود که خیلیا رو درگیر خودش کرده بود...

به هر حال نوبت ما رسید و توی صف پشت گیت ها وایستادیم تا یکی پاسپورتامون مهر ورود بخوره و بتونیم وارد جده بشیم . این دفعه برخلاف سفر قبلیم ظاهرا عربا یه کمی سر عقل اومده بودن و عرف دیپلماتیک را یاد گرفته بودن و خبری از انگشت نگاری و عکس گرفتن از اعضای مختلف بدن نبود و انصافن هم خیلی سریع کار ها رو راه مینداختن...

از فرودگاه که خارج شدیم بعد از چند دقیقه استراحت و خوندن نماز ظهر و عصر سوار اتوبوسایی که بیرون فرودگاه منتظرمون بودن شدیم و راه افتادیم به سمت مدینه...از جده تا مدینه چیزی حدود 480 کیلومتره که حودا 5، 6 ساعتی طول میکشه...

بعد از اینکه چند بار مسئولین اتوبوس آمار گیری کردن و مطمئن شدن که کسی جا نمونده اتوبوسا راه افتادن و حالا نوبت توزیع بسته های پذیرایی بود ... بعد از توزیع بسته های پذیرایی دو تا کم اومده بود مدیر کاروان چند باری تذکر داد که بچه کی اشتباهی دوتا گرفته اما ظاهرن آدمایی که به اصطلاح بسته ها رو کش رفته بودن گوششون بدهکار این نصیحتا نبود و مدیر کاروان هم که دید کسی برای حرفش تره هم خرد نمی کنه ناچارن از بچه خواست که از خود گذشتگی نشون بذن و هر کی دلش خواست یکی از چیزاشو رو بده به اونایی که چیزی بهشون نرسیده رهچند این حربه هم چندان کارگر نیوفتاد...

بهزاد اولین کسی بود که باهاش آشنا شدم صندلیش کنار صندلیم بود اهل سبزوار...دانشجوی رشته عمران دانشگاه  حکیم سبزوار و البته عاشق ماشین اصلن سنش به قیافش نمیخورد متولد 71 بود ولی ظاهرش مثل یه جوون 25 بود هیکل ورزشکاری با صورت سبزه و موهایی کم پشت و البته لهجه غلیظ سبزواری ...هرچند خاطراتی که ار ماشین سواریش می گفت چندان قابل باور نبود و بیشتر نوعی بلوف به نظر می رسید ولی سعی می کردم حرفاشو باور اکر چه این کار با سختی هایی همراه بود و عقلم در مقابل باور حرفاش مقاومت می کرد... ولی انصافا خیلی با مرام و خوبی بود (اینو بعدن توی سفر فهمیدم) ... به هر حال به خاطر اینکه بعد مسافت زیاد احساس نشه چاره ای نبود جر اینکه با آدمای کناریم سرگرم بحث و گفتگو بشم ...حرف که به بحثای دینی کشیده شد الحمدالله همه کارشناس شدن و کم کم وارد بحث و اظهار نظر شدن هرچند به نظر می رسید می رسید بیشتر از اینکه دنبال نتیجه خاصی باشن دنبال وقت گدورنی و خنده بودن اما قبل ار اینکه کار به جاهای باریک برسه اتوبوس برای صرف شام و خوندن نماز توی یکی از رستوران های بین راهی به نام مطعم الرسومه وایستاد...

البته اینجا دیگه خبری از درماندگی و استیصال برای دسشویی نبود چون به انداره کافی دسشویی ایرانی وجود داشت...و البته به وفور دست فروشایی که سیمکارت عربی می فروختن و اینجام دست بردار نبودن

بعد از اینکه نمار رو خوندیم و شام خوردیم دوباره سوار اتوبوس شدیم  اونقدر خسته بودم که نفهمیدم چه جوری خوابم برد...چشمامو که باز کردم نزدیکای مدینه بودیم و مدیر کاروان وسط اتوبوس وایستاده بود و درباره ورودی مدینه توضیح میداد که مسجد شجره بود...

ادامه دارد...

 


[ جمعه 91/3/5 ] [ 12:3 عصر ] [ ایلیا ] [ دیدگاه () ]
          

.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

شاعر ، روزنامه نگار و دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق بین الملل دیشب از دست شما سایه خود را کشتم/ من روانی شده ام سر به سرم نگذارید
موضوعات وب